خودتو گول نزن تو دوسش داریp7

𝕱𝖆𝖙𝖊𝖒𝖊𝖍 𝕱𝖆𝖙𝖊𝖒𝖊𝖍 𝕱𝖆𝖙𝖊𝖒𝖊𝖍 · 1402/05/16 12:09 · خواندن 3 دقیقه

بزن ادامه❤️

۱۵ روز بعد

موهام کم کم داشتن بلند میشدن الان تقریبا شکل پسر بودم

سرمو به تخت چسبوندم خاطرات این چند ماهو با خودم مرور کردم 

سختی چیزی نیست که بتونی ازش فرار کنی باید باهاش روبرو شی این چیزیه که قبلا مامانی وقتی کوچک بودم بهم میگفت نمیخوام دیگه به این چند ماه فکر کنم نمیخوام...

هرچی سعی میکنم به آدرین فکر نکنم اون میاد جلوی چشمم 

آخه اون بهت دروغ گفت میفهی دروغ  ولی تو دوسش داری خیلی خنکی خیلی

نمیتونم عشقی که بهش دارم رو مخفی کنم

(یادش میاد)

آدرین : با من ازدواج میکنی؟

هیچ وقت فکر نمیکردم حتی بهم بگه دوست دارم چه برسه ازم خواستگاری کنه

توی افکارم خودم ول میچرخیدم که با نوازش دستی با سرعت از اون خاطراد بیرو اومدم

آدرین: مرینت سلام!

یه دفعه حس کردم دارم از خجالت آب میشم گونه هام مثل گوجه سرخ شده بود

آدرین: خانم گوجه فرنگی خوبی؟

مرینت: من که گوجه نیستم بی ادب!(نه بابا😒)

یه دفعه ای نینا اومد جلو و به آدرین گفت: عمو آدلین میدونی خاله ملینت عاسدته(عمو آدرین نیدونی خاله مرینت عاشقته)

آدرین: نینا جان میشه دوباره بگی متوجه نشدم(بخاطر لحن صحبت نینا)

یهو نینا به طرز خیلی معجزه آسایی درست حرف زد

نینا: عمو آدرین میدونی خاله مرینت عاشقته ؟

نا خوداگاه نگاه به مرینت کردم و با داد گفتم : نیناااا!

نینا خب چیه خاله باید حقیقتو بدونه نباید زن و شوهر چیزیو از هم مخفی کنن(🤣)

خدایی میشه زمین منو ببلعه

منکه از خجالت داشتم میمردم

آدرین بر و بر نگام میکرد و یه دفعه ای  

خنده ای از روی خجالت کرد

نینا که ول کن نبود گفت: خب حالا کی عروسیتونه ؟ بعد خندید

منو آدرین با چشمای گرد شده بهش نگاه کردیم

یهو لوکا وارد اتاق شد با دیدن صورت قرمز ما از خنده غش کرد 

بعد از اینکه حسابی خندید به آدرین گفت میشه لطفا منو با مرینت تنها بذاری؟

آدرین: بله چشم حتما لوکا

بعد از رفتن آدرین لوکا روع  به صحبت کرد

+ میدونم شما سختی های زیادی کشیدی و بدون مادر و پدر بزرگ شدی آدرین بزرگت کرد آدرین هم که الکی بهت گفت گفت داداشته ولی...

_ یه لحظه دکتر من نمیخوام دوباره به اون روزا برگردم نمیخوام خبر ناراحت کننده ای بشنوم من خیلی ضعیف شدم طاقت چیزه دیگه ای رو ندارم...

+ یه لحظه لطفا من میخوام یه حقیقتی رو به شما بگم داداشی که گم شده بود پیدا شده

با گفتن حرف لوکا بدون اراده ای  بهش گفتم فقط بگو کجاست؟

+ هینجا کنارت آبجی عزیزم

از حالت شوک نمیتونستم بیرون بیام 

فقط یه چیز رو میخواستم بغل برادارنه بغلی که هیچ وقت طعمش رو نچشیده بودم بدون هیچ حرفی فقط با اشک های سرازیر شده پریدم بغلش احساس میکردم بهترین حس دنیا همینه میخواستم فقط بلند بلند گریه کنم ۱۹ سالی رو که بدو برادر گذرونده بودم سرش خالی کنم

دستی که روی سرم کشید حس منو کامل کرد 

اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد.......

♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

بعد از این همه سختی و غم و غصه پارن بعد قراره شادی رو تجربه کنن

 

و سه تا سوال❤️

به نظرتون پسرا شجاع ترن یا دخترا؟

دوست داری دختر باشی یا پسر؟

بزرگترین آرزوی زندگیت چیه؟

 

ممنون که منو گوش کردین مرسی از همتون لایک و کامنت هم فراموش نشه💝

دوستون دارم😍🥰