رمان S²p³: UNKNOW
رمان "ناشناس ... پارت سوم حقیقت
۱۳ آگوست ، ۳۳ سال قبل از دزدیده شدن مرینت
آدرینا به نرمی بوسه ای گوشه ی گونه برادر کوچکش فیلیکس زد ، او با گرمی به تمام اعضای خانواده دست تکان داد و گفت « فعلا » سپس با بی توجهی و خشم از کنار برادر دیگرش رد شد و بیرون رفت
باد مومهای شیرشکری رنگش را تکان میداد و او آهسته سمت مدرسه میرفت
─────────• · · · ⌞💚⌝ · · · •─────────
ساعت پنج فیلیکس روی مبل چمباته زده بود و هر از گاهی به ساعت خیره میشد
خواهرش برای برگشت دیر کرده بود
او با صدای باز شدن در از جای برخاست و سریع روبه روی در رفت اما با دیدن چهره ی برادرش گابریل گرفته و ناراحت به سمت مبل باز گشت
گابریل با دستپاچه گی و نگرانی روبه روی فیلیکس ایستاد «سلام»
_«سلام برادر »
توجه ی فیلیکس به قطرات خون روی لباس گابریل جمع شد او با نگرانی فریاد زد « گابریل !! حالت خوبه؟»
گابریل نوجوان با لبخندی ساختگی پاسخ داد« خوبم»
و سپس به سمت اتاقش رفت
فیلیکس با بی قرار روی مبل تکان میخورد تا اینکه صدای جیغ زنانه ای از بیرون خانه بلند شد
فیلیکس با هراس از روی مبل به پایین پرید ، صدای قطع نشدنیِ زنگ در خانه ی شان بلند شد ، فیلیکس برادرش گابریل و آقای اِموند آگرست ، پدرشان را دید که سریع از اتاق هایشان به سمت سرسرا دویدند
فیلیکس آرام پشت برادر و پدرش قرار گرفت که در را باز میکردند و با بی شتابی به خانم پشت در نگاه میکردند ، گلوریا فورچور خانم قدکوتاه، چاغ و مهربان همسایه بود و با نگرانی پشت در ایستاده بود
او در حالی که گویی لکنت گرفته با دستش به خیابان اشاره کرد « آ.آ.آدرینا »
نگاه فیلیکس بر روی جنازه ی بی جان خواهر زیبایش افتاد که وسط خیابان دراز به دراز افتاده بود
گابریل و پدرش با بی تابی به سمت خیابان دویدند ، آدرینا به زیبایی در خیابان دراز کشیدن بود
گابریل با چهره ای فاقد احساس و ابرو هایی درهم رفته بالای سر آدرینا ایستاد و به او خیره بود
پدرش نیز بالای سر دخترش زانو زده بود و اشک میریخت
فیلیکس بی رمق در درگاه در ایستاده بود و به جنازه ی وسط خیابان چشم دوخت ، گلوریا با شک به پسر بچه ی کم سنی نگاه میکرد که در درگاه میلرزید « فیلیکس !!؟»
ابرو های فیلیکس به صدای مهربان گلوریا واکنش نشان دادند « مُ..مُ..مرده؟؟ خ.خ.خواهرم مرده؟»
گلوریا با تأسف سرش را پایین انداخت « متاسفانه.. با ماشین تصادف کرده و .. با از دست دادن خون زیادی مرده»
فیلیکس ناگهان شروع به نعره کشیدن کرد ، او به سمت خیابان دوید و خودش را روی بدن بی جان خواهرش پرتاب کرد ، سر فیلیکس روی سینه های خواهرش قرار داشت او اسرار بر شنیدن صدای قلبی که دیگر سکوت کرده بود داشت و فریاد میزد « نههه!! نه !! خواهرم نمرده »
گابریل بازو های فیلیکس را گرفت و اورا از جنازه ی خواهرش جدا کرد « خودت رو کنترل کن فیلیکس »
فیلیکس مشت های نا آرامش را به سینه ی برادر بزرگترش میکوبید و فریاد میزد ، گابریل آرام فیلیکس را در آغوش گرفت و سرش را نوازش کرد
فیلیکس اندکی آرام گرفت و به پایین نگاه کرد ، چشمان فیلیکس روی قطرات کهنه ی خون افتاد که روی کفش های گابریل جا خوش کرده بودن
فیلیکس دوان دوان به سمت خانه دوید و در مرکز حیاط ایستاد .. او به ماشین سیاه گابریل چشم دوخت که روی شیشه اش ترک بسته بود و قطرات خون امیلی رویش ریخته بود
فیلیکس به شیشه ی ماشین سیاه رنگ چشم دوخت ، جملاتی که خانم گلوریا گفته بود در ذهن فیلیکس مجدد پخش شد"متاسفانه با ماشین تصادف کرده و با از دست دادن خون زیادی مرده"
فیلیکس قدمی به سمت جلو برداشت اما ناگهان دنیا دور سرش شروع به چرخیدن کرد ، چشم های فیلیکس هر لحظه سیاهی بیشتری را میدیدند تا اینکه فیلیکس بیهوش روی زمین افتاد
─────────• · · · ⌞💚⌝ · · · •─────────
مرینت با بی قراری بشقاب دسر را روی زمین پرت کرد و فریاد زد « دروغه!!»
دو خدمتکار با موهای بلوند آمدند و مشغول جمع کردن شیشه خورده های بشقاب شدند
فیلیکس سزار با خشم از روی صندلی اش بلند شد و در چشمان آبی مرینت خیره فریاد زد « اینجا خونه ی خالت نیست که اینهمه خرابی به بار میاری »
فیلیکس با انگشتش اشاره کرد و یک نفر از ندیمه ها آمد و مرینت را همراه با خودش به سوی دیگری از عمارت برد
آنها آرام به سمت خدمتکاری با موهایی قهوه ای بلوطی متمایل به قرمز رفتند کهکت و شلواری قرمز به تن داشت
خدمتکار بخش نگهبانی که مانند دیگر ندیمه ها بسیار زیبا بود و تمثیلی از تکه ای الماس میدرخشید لبخندی خشک زد « سلام ، من لیا ۳۲۱ هستم ، ندیمه ی ارشد بخش نگهبانی »
نگاه مرینت به عمق چشمان سبز زمردی ندیمه که میدرخشید افتاد ، قلب مرینت شروع به تپیدن کرد ، گویی چیزی جسم اورا از عمارت فیلیکس آگرست به عمارت گابریل میبرد ، مرینت صدای آدرین را حس میکرد ، او میتوانست جای دستان آدرین روی شانه هایش را حس کند و مکان اولین بوسه اش در گونه ی مرینت به نرمی میسوخت
مرینت به قلبش چنگ زد ، او میخواست قلب ناارامش را آرام کند ، او میخواست تپیدن قلبش را متوقف کند
مرینت آرام کنار لیا ایستاد و لبخند زد « سلام لیا ، من هم مرینتم یه گروگان و ندیمه ی نگهبانی جدید »
لیا لبخند تلخی زد و به آرامی گفت « هیچ کس اینجا یه ندیمه یا گروگان نیست ، ما خوششانسیم به ارباب به ما جا و شغل داده»
مرینت پرخاشگرانه صدایش را بلند کرد « شما اینجا مثل برده واسه اون مردک زشت کار میکنید !! به این میگی خوششانسی !!؟»
لیا صدایش را بر مرینت بلند کرد « حواست باشه چی میگی !! اینجا همه ارباب رو دوست دارن !!»
مرینت زیر لب تلنگر کانن غرولند کرد « حح..ارباب !!»
─────────• · · · ⌞💚⌝ · · · •─────────
اینم از این .. خب .. چی فکر میکنید کار گابریل بودن ؟ هنوز دیر نشده میتونید نظر جدید تون رو تو چالش پارت ۱۳ ثبت کنید و زودتر از بقیه پارت خوندن رو برنده شدن (توجه کنید من میخوام یه پارت حساس رو زودتر بهتون بدم )
منتظر نظرات تون هستم 😁سایورانا