جانشین فصل 2 پارت 2

Tony Tony Tony · 1402/05/15 13:40 · خواندن 3 دقیقه

سلام دوستان . اومدم با پارت 2 فصل 2 داستان جانشین . خیلی ممنون از حمایت هاتون . لطفا این داستان رو از دست ندید . و احساس میکنم چون فصل یک یکم خشک بود , خیلی ها دیگه ادامه داستان رو نمیخونن ولی نمیدونن که چی رو دارن از دست میدن . خب بریم سراغ ادامه داستان ...

 

 

 

وارد سرور شدم . شروع به تاپ کردن کردم و ...

  • سلام اقای لنگ 

چند دقیقه منتظر بودم و کسی جواب نداد . که دیدم یک دفعه یه چند تا پیام سریع اومد ...

  • سلام 

تونی ؟

تو هنوز زنده ای 

باورم نمیشه 

اینجا چه خبره ؟

تو کی هستی ؟

  • سلام اقای لنگ من آدرین اگرست هستم ...

بعد از چند دقیقه توضیح دادن اینکه دقیقا چه خبره و و داره چه اتفاقی می افته بر گشت و بهم گفت 

  • پس جانشین استارک تو هستی !
  • مثل اینکه قبل از من مرد عنکبوتی بوده 
  • آره خب ولی الان نیست 
  • ببین من به یه مشکل بر خوردم . بعد از اینکه تونی مرد , راکتور لباسش خاموش شد و دیگه روشن نشد . من سعی کردم که درستش کنم ولی اگه دیر جنبیده بودم شاید الآن نظریه ریسمان رو میشد ثابت کرد . من باید یه راکتور جدید درست کنم و حداقل بتونم از لباس محافظت کنم . تحقیقاتم در رابطه با این راکتور اصلا جلو نمیره ولی یه ایده دارم . یه راکتور رو در اندازه واقعی درست کنم و اون رو کوچیک کنم . گفتم کی بهتر از اسکات لنگ که بخواد کمک کنه .
  • خب ایده ای که داری جالبه ولی باید به این قسمت توجه کنی :ببین وقتی یه راکتور شروع به کار میکنه , فرمول هاییی که داره با فیزیک معمولی نوشته میشن و خب طبیعتا کار میکنه , ولی اگه بخوایم اون رو تا اندازه ای که تو میخوای کوچیک کنیم , فرمول ها دیگه مثل قبل کار نمیکنن , باید از فرمول های فیزیک کوانتم استفاده کنی که راکتور به کارش ادامه بده و منفجر نشه . اگه هم بخوای قبل از اینکه راکتور رو کوچیک کنی اون رو با فرمول های کوانتمی روشن کنی , اصلا روشن نمیشه , یعد از کوچیک کردن هم روشن کردن راکتور غیر ممکنه یعنی نمیشه همچین کاری رو کرد 

یه لحظه نا امید شدم که دوباره یه پیام دیگه اومد :

  • متاسفم پسر . من چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه . برای همینه که تونی تونسته بود اون راکتور رو بسازه . اون خدای فیزیک کوانتم بین ما ها بود 
  • ممنون اقای لنگ . 


وقتی از اتاق اومدم بیرون , چهره مرینت جوری دیگه ای بود . من دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم پیشش و گفتم :

  • مرینت. چیزی هست که بخوای بهم بگی ؟
  • آدرین من میترسم . تو تو کارت غرق شدی , میترسم با گفتن این جمله سرنوشتمون رو عوض کنم... اخه ...
  • وایستا ببینم . منظورت چیه ؟
  • از پدر و مادرم شنیدم . که بعد از اینکه تونی رو بعد از 3 ماه دیدی چه اتفاق هایی افتاده بود . یادته بدو بدو رفتی حیاط ...
  • خب ؟
  • یادته ... 

یه لحظه همه چیز یادم اومد :

  • تو هنوز اون برگه رو داری ؟

توی یه چشم به هم زدن بغضش ترکید و افتاد زمین و شروع به گریه کرد ...

 

خب دوستان . اینم از پارت دوم . امید وارم خوشتون اومده باشه . لایک و کامت یادتون نره