𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞

𝙰 𝙰 𝙰 · 1402/05/15 11:45 · خواندن 5 دقیقه

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟑❥ 

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐑𝐨𝐬𝐞 

𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟏𝟑❥

━━━━━━༺🤍༻ ━━━━━━

:Merinette

ساکت و خونسرد به سمت آشپزخونه قدم برمی داشتم که با شنیدن صدایی به عقب برگشتم : 

_هی تو دختر، بیا اینجا 

متعجب به اون دو تا دختر نگاه میکردم، یعنی چی میخواستن؟ 

آروم به سمتشون قدم برداشتم و وقتی نزدیک شدم گفتم : 

_بله؟ 

نگاهی به اطرافش کرد و گفت : 

_چطور این کار رو کردی؟ 

کمی مکث کردم و گفتم : 

_کدوم کار؟ 

دستش رو روی سرش کوبید و گفت : 

_همون کار، با دختر آقا حرف زدی! 

با شنیدن حرفش، تمام رگ های بدنم خشک شد، نگاهی بی حس به اطرافم کردم و آروم گفتم : 

_مگه، اون، دختره آقا بوده؟؟ 

دندوناشو به هم سابید و گفت : 

_آره دیگه! 

با شنیدن صدایی بلندی از دور گفتگومون به پایان رسید : 

_مرینت، کجا موندی دخترم؟ 

از اون دختر دور شدم و به سمت اشپزخونه خونه رفتم و به سمت سارا خانوم رفتم و گفتم : 

_ببخشید، دیر کردم 

لبخندی، د و گفت : 

_مدرسه نیست که دیر کنی، اشکالی نداره، برو اونجا پوست خیار ها رو بگیر 

به سمت سبد خیار ها رفتم، چاقویی برداشتم و آ وم شروع به پوست گرفتن کردم که صدایی نظرم  رو جلب کرد : 

_اونجوری پوست نگیر! 

برگشتم و نگاهی به بقلم کردم، دختری با موهای مشکی و چشمای آبی منو به خودم آورد، نگاهی بهم کرد و ادامه داد : 

_اونجوری نصف خیار ها حروم میشن! 

پوست کنی که دستش بود رو بهم داد و گفت : 

_بیا با این کار کن. 

لبخندی زدم و گفتم : 

_ممنون، پس خودت چی؟ 

لبخندی زد و گفت : 

_اشکال نداره، من با چاقو راحت ترم 

و ادامه داد : 

_تازه واردی؟ 

نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_آره 

لبخندی زد و گفت : 

_تو منو یاد خودم میندازی، وقتی اولین بار اومدم اینجا منم مثل تو بودم. من آنام 

خنده ی ریزی کردم و گفتم : 

_منم مرینت، چند سالته؟ 

_18 

_منم 19 

لبخندی زدم و گفتم : 

_برای چی اینجا اومدی؟ البته اگه ناراحت نمیشی 

نگاهی به اطرافش کرد و گفت : 

_پدرم اهل قمار بود خیلی قمار میکرد، مادرم هم سرطان داشت ولی حالش خوب بود تا وقتی که یه روز پدرم با لباسای خونی به خونمون برگشت، اون حتی خونمون هم سر قمار از دست داده بود، مادرم از این اتفاق حالش خیلی بد شد و باعث شد که زمین گیر بشه و دیگه نتونه کار کنه، بعد از از دست دادن خونمون، پدرم اونقدر الکل خورده بود که حالش بعد شد و فوت کرد و سرطان مادرم هم اوج گرفت و باید عمل میکرد، خیلی دنبال کار گشتم ولی به خاطر کوچیک بودنم کار بهم نمیدادن تا اینجا اومدم. 

میتونستم بغض داخل گلوش رو حس کنم، از بغضی داخل گلوش بود بغضم گرفت، این دختر منو یاد خودم میندازه، نگاهی بهش کردم و گفتم : 

_واقعا متاسفم که باعث شدم ناراحت بشی! 

لبخندی زد و گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت : 

_نه عزیزم 

_من دیگه کارم با خیارا تموم شد، برم ببینم سارا خانم چه کاری بهم میده 

به سمتم سارا خانوم رفتم و گفتم : 

_خانوم، کارم تموم شد چیکار کنم؟ 

نگاهی بهم کرد و گفت : 

_بیا دختر! این فنجون قهوه رو ببر برای آقا، روی میز نشستن 

ابرو هامو تو هم بردم و گفتم : 

_نمیشه یه کار دیگه بهم بدین!؟ 

سارا خانوم اخمی کرد و گفت : 

_نه، بدو برو الان صدای آقا در میاد 

با بی میلی از اشپر خونه خارج شدم و به سمت مبل ها قدم برداشتم و به آدرین نزدیک شدم و سینی رو روی میز گذاشتم و سریع به عقب برگشتم تا برم که صدایی گفت : 

_چی هست؟ 

برگشتم و گفتم : 

_قهوه 

فنجون رو برداشت و داخل سینی گذاشت و گفت : 

_برام شربت یا یه چیز خنک بیار 

با عصبانیت سینی قهوه رو از روی میز برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به سارا خانوم گفتم : 

_آقا، شربت میل دارن! 

خنده ای کرد و از یخچال یه پارچ شربت نارنجی رنگی برداشت و داخل سینی گذاشت و یه لیوان هم کنارش : 

_بگیر، دختر 

سینی رو گرفتم و به سمت آدرین رفتم، با عصبانیت سینی رو روی کوبیدم و سریع از اونجا دور شدم، که صدای شکستن شیشه رو شنیدم، قلبم تند تند میزد، چه غلطی کردم! 

آروم به سمت عقب برگشتم تا صحنه رو ببینم که ضربه ای به صورتم محکم وارد شد و باعث شد روی زمین پخش بشم . 

پایان این پارت. 

این داستان ادامه دارد....✎

♡♡♡♡♡

خب دوستان عزیز امیدوارم که از این پارت هم خوشتون اومده باشه، و در ضمن پارت بعد شدیدا منحرفانه هستش و اگر حمایت ها زیاد باشه امشب پارت رو میدم 

19 لایک تا پارت بعد.... 

30 کامنت تا پارت بعد....