تناسخ دوباره ما ❤️‍🔥P3

Maria Maria Maria · 1402/05/14 19:03 · خواندن 3 دقیقه

دوستان لطفا حمایت کنید که اگه حمایت نکنید پارت بعدیو رو نمیدم پس برید ادامه مطلب 

 از زبان مرینت: از اونجایی که پدر اموالش رو نمیخواد بهم بده پس باید یک چیز هایی در موردش بفهمم پس برای همین به داخل کتاب خونه رفتم و به اتاق مطالعه رفتم و در کمال تعجب  دیدم پدر هم اینجاست ! وبعد هم  خون سردی مو حفظ کردم و نشستم که کتاب بخونم و دیدم پدرم داره نگاهم میکنه میتونم از نگاهش بفهمم که داره میگه :این جور کتاب ها به چه دردت میخوره ؟ پس برای  همین ۴ روز هست که اینجور کتاب ها رو میخونم پدر :خب مرینت تو الان ۴ روزه که داری این کتاب ها رو میخونی پس چند تا سوال ازت میپرسم . برای اینکه یک زمین رو اداره کنن چه کسی باید نظارت کنه ؟ مرینت: باید یک دوک یا لرد باشه که بتونه نظارت کنه و بهشون دستور کار ها رو بده . 

بعد از ۲ ساعت سوال جواب کردن مرینت 📚 سرخدمتکار: ارباب از قصر امپراطوری  براتون پیامی اومده که باید به اونجا برید . پدر لبخند زد و منم سرم رو کردم داخل کتابم که پدر برام کتابش رو گذاشت و رفت ولی پدر این کتاب تاکتیک های نظامیه !!!! بعد از اینکه شامم رو خوردم و رفتم که کتاب بخونم یک آویز آبی که مال پدر بود از لای کتاب افتاد بیرون برای همین فانوس رو روشن کردم و راه افتادم به سمت دفتر کار بابا چون اون فقط خودش رو توی کار غرق میکنه  در حال رفتن بودم که توی راه رو به پدر و یک نفر دیگه رو دیدم که به نظر اون فرد مذدور به نظر میومد برای همین قایم شدم پدر:خب امروز توی قلعه امپراطوری چیکار کردی  ؟ ناشناس:خب براش یک هدیه فرستادم و جونش رو نجات دادم . و حتما نیاز هست که یک هدف داشته باشم ولی این فقط برای آدم های ضعیفه . پدر:اگه یک نقطه ضعف داشته باشی راحت تر میتونی از خودت محافظت کنی آدرین . آدرین:استاد  من یک موش مزاحم رو پیدا کردم . چییییی اگه پیداش کردی لطفا بکشش و منم در رفتم بیا برگردیم اگه این آویز دو روز پیشم باشه هیچ اتفاقی نمیوفته پس برگشتم به اتاقم .  وخوابیدم  . ادامه گفت گوی آدرین و توماس: توماس :تو الان دیدی که دخترم اینجا بود به چه جرأتی دخترم رو موش خطاب میکنی ؟آدرین :به هر حال من کسی ندارم که ازش محافظت کنم . توماس :بالاخره تو هم یک نفر رو پیدا میکنی آدرین . 

از زبان آدرین:من امروز اینحا نیومدم که بتونم با استاد حرف بزنم اومدم نقطه ضعفش رو بکشم و بتونیم با هم دیگه پدرم امپراطور رو پایین بکشیم . برای همین به اتاق اون دختره رفتم طوری خوابیده بود که انگار میتونم هر لحظه بکشمش . برای همین دستم رو به سمت گلوش بردم تا راحت بکشمش  ولی بیدار شد تعجب کردم مرینت :اینجا عمارت دوک فلوینه چرا میخوای از اینجا دزدی کنی ؟ بعد میخواست فانوس کنار دستش رو روشن کنه به نظر که خیلی شکننده میومد وقتی روشن کرد به من نگاه کرد و بعدش به سمتم اومد و لبخند زد چرا این دختر اینجوریه و بعدش صدای پا شنیدم پس برای همین شمشیرم رو کشیدم و گرفتم زیر گلوش نگهبان :بانوی من حالتون خوبه؟مرینت :آره من خوبم خوابم نمی‌برد برای همین میخوام کتاب بخونم . مرینت : میتونی شمشیرت رو ببری اون طرف . بعد هم برام تشک و پتو و بالشت  آورد:میتونی روی اینجا بمونی از اونجایی که شاگرد پدر هستی و پدر هم ساعت ۱ شب میره پایتخت پس استراحت کن . بعدش هم راحت خوابید ! برای همین کنار تختش نشستم و نگاه کردن بهش منو خواب آلود میکنه نه من نباید اینجا بخوابم فقط یکم استراحت میکنم و از اینجا  میرم  ولی خوابم برد ..... خب این پارت هم تموم شد حمایت کنید تا زود به زود بزارم دوستان