تناسخ دوباره ما ❤️‍🔥P2

Maria Maria Maria · 1402/05/13 14:11 · خواندن 2 دقیقه

برو ادامه مطلب 

سلام دوستان برای اینکه پارت قبلی رو ترکوندید ممنون حالا برید برای ادامه داستان : وقتی بیدار شدم تناسخ پیدا کرده بودم وقتی توی آینه خودم رو دیدم توی آخرین رمانی که خونده بودم به دنیا اومدم و این بدن به دست پدرش داخل دبیوت پرنسس میمیره باید یک کاری کنم که مرگم که توی مهم ترین لحظه زندگی وقتی که برای پرنسس شربت ریختم اون غش کرد و لوکا آلبرت هیسن هم منو مقصر کرد و باعث شد که پدر این بدن اونو ببره به زندان جادو (جایی که نمیتونی از جادو استفاده کنی و با خودت اسلحه ببری )و خانواده سلطنتی هم فقط اجازه حضور در اونجا رو دارن  بعد از اینکه پدر رفت بهم شمشیر داد و بعد هم ولیعهد سادیسمی میخواست این دختر رو شکنجه کنه و این دختر خنجر رو یه بدنش میزنه و میمره !   پدر و توی این دنیام یک قهرمان امپراطوری هست که هیولا رو 20 سال پیش شکست داد و به عنوان دوک فلوین انتخاب شد . بعد به ظاهر خودم نگاه کردم خدمتکار مارلین :بانو براتون حموم رو آماده کردم . مرینت :خب دفترچه خاطراتم کجاست ؟ وقتی اون  دفترچه رو داد فهمیدم که هنوز با لوکا بهم نزده پس باید از مرگ زود رسم جلوگیری کنم .

عصر ساعت ۴ 🌄 وقتی لوکا اومد داخل باغ مرینت:لوکا ممنونم که اومدی اینجا من میخوام یک چیزی بهت بگم .... من میخوام باهات بهم بزنم . لوکا :چه دری وری هایی !ولی مطمئن باش که دیگه جلوی روم نمیبینمت.  مرینت :خب باشه لطفا شاد زندگی کن . خب خدا رو شکر این موضوع حل شد وقتی رفتم داخل عمارت پدر این دنیام یعنی توماس آدری فلوین هست خیلی به پدرم شباهت داره مرینت: سلام پدر امروز تمرین شمشیر زنی داشتید ؟پدر :خب نداشتیم . تعجب کردم از اونجایی که قهرمان این امپراطوری هست باید تمرین داشته باشه . مرینت:پدر من با لوکا بهم زدم . پدر :تو چیکار کردی؟ مرینت:خب اون منو دوست نداشت و این علاقه بی فایده بود . وقتی رفتم نفس راحت کشیدم این دختر یک اتاق بسیار مجلل با یک بالکن که توش پر گل بود و تخت قشنگی هم داشت . 

در هنگام شب 🌃 وقتی خمیاز کشیدم یکم اشک از چشم هام اومد و بد شانس من این بود که مارلین اومد که برام شام بیاره . وقتی اومد اون که گریه کردنم رو دید در ذهن مارلین :حتما بانو از اینکه با لرد لوکا بهم زدن ناراحتن  وقتی وسایل شام رو چیدم و رفتم بیرون ارباب رو دیدم توماس :اون بچه چیزیش شده ؟ مارلین :بانو از بهم زدن با لرد لوکا ناراحتن . اونها خیلی بهم میومدن . و بعد هم ارباب از جلوی چشم هام غیب شد ....... خب این پارت هم تموم شد دوستان ۱۵ تا کامنت و ۱۴ تا لایک باشه پارت بعد رو میزارم  یک چالش : اول بنویس من دوست دارم ...... بقیش رو بزار کیبوردت حدس بزنه و بعدش کامنت کنید