💙Blue eyes 8💙

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/05/13 12:46 · خواندن 3 دقیقه

بفلمویید ایدامه 😊

مرینت ♡

آروم لبهامو روی لباهاش گذاشتم اون هم من رو بوسید . . 

n: وای خدای من! میدونستم! آلیا بیا اینجا! 

al: چی ش. . . خدایااااا! دیدی گفتم؟ من شرطو بردم! 

یهو از ادرین فاصله گرفتم پشت گردن و صورتم از خجالت سوزن سوزن میشد

m: نه! ببخشید م من فکر میکنم هنوز حالم از دیشب بده 🥶

n: خب تو شاید ولی آدرین چرا داشت همراهین میکرد؟ 

ad: من . . . 

سریع سرم رو به سمت ادرین چرخوندم اونم سرخ شده بود سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید ادرین من شروع کردم 🥴

دستمو گرفت و روی قلب خودش گذاشت: اما . . . هیچی ببخشید حالت خوب نبود 

و دستمو ول کرد نگاهی به الیا و نینو کردم و رفتم سمتشون: هی چیکار میکنین؟ 

al: شرط میبندم آدرین مری رو دوست داره

n: من میگم مرینت ادری رو دوست داره

m: دیوانه ها! نمیشه از این شرطا نبندین؟ 

al: نچ! اگه نینو برد میبرم بستنی بخورین

n: منم همینطور 

m: اخخخخخ حالا بریم صبحونه؟ چهارتایی کلاسم که پیچوندیم! 

ad: من زنگ زدم به خانوم بوستیه توضیح دادم 

m: آها . . . ممنون 

قارقور شکمم بلند شد: خخخ ببخشید 

آلی و نینو خندیدن ولی ادرین انگار تو فکر بود: بریم من گشنمهههههه 

رفتیم صبحونه بخوریم تو اتاق بو دود میومد 

al: اخخخخخ نونا رو سوزوندم! 

و دویید سمت گاز که گندشو جمع کنه نینو هم گفت میره دستشویی 

من و ادرین نشستیم سر میز و هیچی نگفتیم  

ad: مرینت؟ 

m: ب بله؟ 

ad: چرا به من دروغ گفتی؟ 

سرم رو سریع بالا بردم و با تعجب گفتم: چه دروغی!؟ 

ad: دیشب وقتی به آلیا گفتم به مامان و بابات زنگ نمیزنه بگه شب اینجایی گفت . . . ام 

m: آها . . . من 

a: میدونم گفتنش اسون نیست . . . 

زدم زیر گریه آدرین از روی صندلی بلند شد و سریع اومد پیشم: ببخشید ناراحتت کردم! 

m: تو تو چرا انقدر مراقب منی؟ 

a: چون چون هیچی ولش کن

عصبانی شدم: چرا!؟ بگو هی میگی هیچی! 

ادرین هم داد زد: چون دوستت دارم! 

m: چی؟ د داری شوخی میکنی؟ 

خودش هم تعجب کرده بود: ببخشید از دهنم پرید

بلند شدم رفتم ببینم الیا کدوم گوریه دیدم با نینو داشتن از پشت دیوار مارو دید میزنن 

m: هی بیشعورا!! 

al: نهههههههه 

m: مارو دید میزدی؟ 

n: نه ما هم داشتیم همو میبوسیدیم

al: چی!؟ 

m: چی!؟ 

n: آره دیگه مگه نه آلی؟ 

al: چیز . . . اها آره 

m: هه! خیر سرتون! الان ببوسین همو ببینم! 

al: اااا مری! 

نینو هم همزمان گفت: باشه

al: شوخی میکنی؟ 

ولی نینو الیا رو کشید توی بغلش و اون رو بوسید

از تعجب ماتم برده بود الیا هم همینطور از پشتم صدا یی اومد: عجب! 

پریدم به پشتم نگاه کردم نفس گرمش رو روی گردنم حس میکردم آدرین بود خدایا من چه مرگمه! چرا همش فکر میکنم ادرین بغلم کرده؟

ازش فاصله گرفتم الیا هم از بغل نینو اومد بیرون

m: بلاخره به ارزوت رسیدیااا

al: ااااا مرینت! نگو که خودت ارزوت نبود ادرین رو ببوسی 

m: بیشعور من کی همچین چیزی گفتم؟! 

ad: تو ارزوت این بود؟ 

m: نه بابا زر میزنه! 

n: ولی ارزوی منم این بود 

al: خدا نکشتون

n: چه روزی بود امروز! روز بوس بوس

الیا و نینو خندیدن ولی من و ادرین داشتیم میمردیم 

ad: مرینت امروز عصر بیا خونه ی من 

m: چی!؟ برای چی؟ 

ad: برای تحقیق

m: آها یادم رفته بود

al, n: ما هم همینطور  

al: نینو تو هم امروز بیا خونه من 

n: اوکی 

m: من میرم خونه سیرم صبحانه نمیخوام 

n: اما من و الیا گشنمونه! ادرین تو چی؟ 

a: منم سیرم

n: پس تو مرینت رو برسون خونه 

a: . . .