
یادداشت های روزانه موسیو آگراست

پارت بیست و چهارم
... به انجام رسوندن این «کشتار»، خیلی بیش از اون چه که تصور میکردم، وقت من رو گرفت.
با این که لیست مرگی که درست کرده بودم، فقط شامل مهمترین هاکماث ها میشد، اما باز هم کشتن همه اون ها زمان بسیار زیادی میبرد، عملاً چندین ماه میشد که درگیرش بودم...
... در این اثنا که مشغول انجام این عملیات کشتار بودم، در جهان خودم هم از هیچ فرصتی برای شرور کردن افراد گوناگون دریغ نمیکردم. اما خب، به هر حال تمام اون هایی که شرور میشدن خیلی ضعیف تر از اون بودن که بخوان در برابر دختر کفشدوزکی و گربه سیاه به موفقیت قابل توجهی دست پیدا بکنن.
البته در این مدت ، هاکماث های زیادی هم به دنیای من اومدن، که مجبور میشدم فوراً اون ها رو از صفحه روزگار محو کنم. مثلاً، همین چند هفته پیش، در اتاق شخصیم مشغول استراحت بودم که ناگهان صدای جیغ و فریاد های ناتالی رو شنیدم... فوراً با نگرانی به سمت منبع صدا رفتم و دیدم که از پشت در یکی از اتاق ها، ناتالی داره با داد و فریاد میگه:« آی... کمک... چی کار داری میکنی گابریل؟... آی... کمک....» در رو باز کردم و دیدم که یک «گابریل آگراست» داره به ناتالی تجاوز میکنه و میگه:« به به! سلام ناتالی! چطوری!»
من خطاب به اون گابریل گفتم:« داری چه غلطی میکنی؟!» و اون گابریل هم برگشت و به من گفت:« اوو... سلام برادر، منو یکم ترسوندی! من از بُعد منحرف اومدم، ما توی جهان خودمون اینجوری با هم سلام و احوالپرسی میکنیم!...» من با خشم حرفش رو قطع کردم و بهش گفتم:« ولی اینجا بُعد منه لعنتی!» سپس گفتم:« نورو، بال های تاریکی برخیزید!» و همونجا تبدیل به خاکسترش کردم.
بعد دوباره به حالت اول برگشتم و به ناتالی کمک کردم. ناتالی بیچاره ترسیده بود و اشک میریخت. گونه هاش سرخ شده بود و عینکش هم گوشهای افتاده بود. چون ناتالی برهنه بود، روی خودمو برگردوندم و بهش گفتم:« من نگاهت نمیکنم ناتالی، لباساتو بپوش.» ناتالی اما در حالی که اشک میریخت و به آهستگی لباس های خودشو میپوشید، از من با هق هق پرسید:« اینجا چه اتفاقی افتاد گابریل؟ اون دیگه کی بود؟»
من به ناتالی گفتم:« اون «گابریل منحرف» بود؛ قبلاً فکر میکردم که اون بخشی از شخصیت خودمه، ولی در اصل نسخه ای از خودم بود که متعلق به یک جهان موازیه...» چند لحظه مکث کردم و دوباره گفتم:« ... من... من واقعاً متاسفم ناتالی. من باعث شدم که تو قربانی نقشه های من بشی. منو ببخش...»
ناتالی به سمتم اومد و گفت:« خودتو ناراحت نکن گابریل... تقصیر تو نیست... اتفاقیه که افتاده... من به هیچ وجه از تو ناراحت نیستم.»
برگشتم و به چشماش نگاه کردم. برای اولین بار بود که به چشم های ناتالی دقت میکردم، به نظرم، خیلی زیبا بود. با لحنی نرم و توأم با ناراحتی بهش گفتم:« ناتالی، تو همیشه برای من مثل یک خواهر دلسوز بودی. تو که فکر نمیکنی من مثل اون گابریلی که چند لحظه پیش دیدی، منحرف و وحشی باشم؟»
ناتالی در جوابم، لبخند کوچکی زد و خیلی ساده گفت:« به هیچ وجه.» و از اتاق بیرون رفت.
من هم معجزهگر گابریل منحرف رو برداشتم و به اتاق شخصیم رفتم. اما ذهنم کاملاً درگیر بود. اگر این کار، یعنی مقابله با هاکماث ها، و مبارزه با دختر کفشدوزکی و گربه سیاه، بیشتر از این طول میکشید، باعث میشد که به اطرافیانم صدمه وارد بشه؛ میدونستم که آدرین هم کاملاً در معرض خطره...
... همین اتفاق باعث شد که بفهمم نباید هاکماث های داخل «لیست مرگ» رو دونه دونه بکشم، بلکه باید راهی برای همزمان کشتن اونها پیدا میکردم. هر لحظه ممکن بود یکی از اون هاکماث ها به بُعد من بیاد، و به خودم، یا به ناتالی و آدرین صدمه بزنه. پس من باید هر چه زودتر کار همه اون هاکماث ها رو یکسره میکردم؛ و میدونستم چطور باید این کار رو بکنم... کنفوسیوس به عصای همه هاکماث ها قدرت کشتن رو داده بود، ولی فقط کشتن یک نفر در آن واحد. ولی من میتونستم اراده خودم رو به نیروی معجزهگرم تحمیل کنم و قدرت عصا رو افزایش بدم تا بتونم در آن واحد تعداد افراد بیشتری رو به خاکستر تبدیل کنم...
« فعلاً »