«شاهراه رستگاری» ۴

AMIR AMIR AMIR · 1402/05/12 02:47 · خواندن 4 دقیقه

پارت ۴

... « آماری سووانک، من فرشته نگهبان تو هستم و تو باید تقاص گناهانت رو پس بدی!»

آماری به فرشته نگاهی پرسشگرانه دوخته بود و از او انتظار اطلاعات بیشتری داشت.

آدرین هم که این وسط متحیر مانده بود، نگاهی به آماری انداخت، و سپس از فرشته پرسید:« جریان چیه؟ چرا آماری توی بدن من گیر افتاده؟»

فرشته نگاهی به آدرین انداخت و گفت:« آدرین آگراست، تو پسر خوبی هستی. اما آماری دختر بسیار بدیه، تو باید به آماری کمک کنی تا بتونه نجات پیدا کنه...» 

آدرین گفت:« من هنوز جواب سؤالمو نگرفتم! چرا تو بدن من گیر افتاده؟ چرا من باید کمکش کنم؟»

فرشته، با حوصله بسیار گفت:« آماری قراره بمیره. و من باید روح آماری رو تا دوزخ می‌بردم و تحویل سربازان لوسیفر میدادم. اما موقعی که میخواستم این کار رو بکنم، از طرف اربابم پیغامی رسید؛ اربابم از من خواسته بود که دست نگه دارم، چون به آماری فرصت دوباره ای برای جبران اشتباهات گذشته اش داده شده. گویا در گذشته کار خوبی کرده و به خاطر اون کار، مستحق فرصت دوباره دونسته شده.»

آدرین با کنجکاوی پرسید:« اربابت کیه؟» 

و فرشته گفت:«خدا.»

آماری که تا این لحظه ساکت مونده بود، از فرشته پرسید:« خب، اگه قراره من فرصت دوباره ای برای جبران اشتباهاتم داشته باشم، پس چرا منو به بدن خودم برنگردوندی؟»

فرشته خطاب به آماری گفت:« مثل اینکه فراموش کردی چه اتفاقی برای بدنت افتاده... تو با یک کامیون تصادف کردی، بدنت مچاله، و استخوون هات خورد شدن! متأسفانه باید بگم که بدن تو، توسط خانواده ات به خاک سپرده شده!»

آماری شوکه شد. و این شوک جای خودش رو به خشم داد، آماری با خشم به فرشته گفت:« مگه من چی کار کردم که باید اینطور مجازات بشم؟ ها؟ دِ بگو!»

فرشته گفت:« یه کم فکر کن... به یاد میاری... فکر کن...» و صدای فرشته در حالی که در گوش آماری انعکاس پیدا میکرد، به آرومی محو شد...

 

... ناگهان آماری به هوش آمد. دید که هنوز در بدن آدرین است و در ماشین پدر او، به سمت مدرسه میرود. بلافاصله صدای آدرین خطاب به آماری گفت:« هی آماری، تو مگه قبلاً چی کار کردی؟»

آماری چیزی نگفت، اما به فکر فرو رفت و سعی کرد به یاد بیاورد...

... آماری ، قبل از اینکه به این روز بیوفتد، دختری بود که اذیت کردن پسران را از هر کاری بیشتر دوست می‌داشت. و برای اذیت کردن آنها، از روش مخصوصی استفاده میکرد. روش او این بود که با یک پسر، مدتی وارد رابطه عاطفی میشد و بعد از چند وقت، به بهانه ای واهی و مضحک، با او قطع رابطه میکرد... او این کار را میکرد، چون از تمام مردان و پسران نفرت داشت. دلیلش هم این بود که در کودکی آماری، پدرش، او و مادرش را ترک کرده بود. مادر آماری هم مجبور بود که برای امرار معاش، در یک کافه نزدیک رود سن، به عنوان پیشخدمت مشغول به کار شود و آماری هم مجبور بود که ساعاتی طولانی، در خانه تنها بماند و تمام روز پشت پنجره بایستد و انتظار مادرش را بکشد. آماری شاهد این بود که مادرش غمگین است و هر روز گریه میکند. البته، مادرش بعد از چند وقت با مردی به نام «پی یر» آشنا شد و با او ازدواج کرد. پی یر با اینکه مرد نسبتاً ثروتمندی بود و مادر آماری را از پیشخدمتی نجات داد، اما با آماری مثل یک سگ رفتار میکرد. او را میزد و حتی بعضی اوقات که خیلی عصبانی میشد، سیگارش را روی دستان کوچک آماری خاموش میکرد.

آماری با یادآوری رفتار پدر واقعی اش، که او و مادرش را ترک کرده بود، و رفتار ناپدری اش، از جنس مذکر کینه و نفرت به دل داشت، و به همین خاطر، پسران متعددی را دچار زخم های عاطفی کرده بود. دوستان آماری به او میگفتند که چند پسر به خاطر او، توسط «هاکماث» شرور شده اند و حتی یکی از آن پسر ها، مرتکب خودکشی شده است، هر چند خودکشی اش ناموفق بود...

 

... اما آماری، واقعاً عاشق آخرین پسری شده بود که با او رابطه برقرار کرده بود. آماری چهره آرام و مو های بلند آن پسر را به خاطر می آورد، آن پسر یک نوازنده بود و با مهارت گیتار مینواخت، آن پسر آهنگ های زیبایی می‌ساخت و از صمیم قلب، آن ها را به آماری تقدیم میکرد. آماری میخواست او را فریب بدهد، اما آن پسر با تمام وجود عاشق آماری بود... آماری هم، کم کم احساس میکرد که به او دل میبازد،... اما در نهایت آماری نتوانست حریف کینه و نفرت خود شود، و دل آن پسر را هم شکست..‌.

... آماری آن پسر را، با پشیمانی به خاطر آورد و نامش را زیر لب، زمزمه کرد:« لوکا ».

در همین حین، ماشین مقابل مدرسه توقف کرد...

 

« فعلاً »