آرزو بودن با تو🫧f4 p3
دوستام خیلی خیلی شرمندم که تاخیر داشت و میخوام برای جبران امروز ۲ تا پارت بدم و بازم ببخشید دیر دادم و خب یک مشکلاتی تو زندگیم هست و اونم خواهر هست و من هرچی میکشم از خواهرم هست
از زبان مرینت
از اتاقه اومدم بیرون و رفتم تو پذیرایی و دو قدم به سمت راست برداشتم و رفتم پشت مبلی که لئو نشسته بود.
من داد زدم: توووووو ازززززز جججججوون مننن چیزی ممیخووااای
لئو: آروم زَهر تَرَک شدم
و نشستم مبل رو به روییش و...
من: میخوای منو بکشی
لئو: نه
من: پس از من چی میخوای
لئو: هم خودتو و
من: و چی
لئو: خب منو خواهرم میدونیم که تو و آدرین ثروت زیادی داری
من: آره ولی چجوری میخوای از ما بگیریش
لئو: ما خودتون رو میخوایم و بدستش میاریم
از زبان لایلا
همین جوری جنگ بود و افتادن به جون هم دیگه و منم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه و بعد چند دقیقه رسیدم و خواستم در بزنم که متوجه شدم صدا جیغ داد میاد
از زبان مرینت
من: ولی تو بدست نمیاری
لئو: اگه بیارم چی؟
و آروم آروم به من نزدیک شد و تا جایی که به دیوار خورد و دیگه نمیتونستم برم عقب و لئو هِی میومد جلو و رسید به من و یک چاقو از کُتش در آورد و گرفت رو گردنم
لئو یبا اعصبانیت: بار آخرت باشه اینو میگی
و چاقو رو از گردنم برداشت و میخواست بره که من گفتم
من: اگه بگم هیچی نمیشه. ولی بدون من مرینتم من ازدواج کردم من میتونم با تو بجنگم من میتونم تو و خواهرت رو بندازم زندان
و دوباره چاقو رو روبه من گرفت و با اون یکی دستش اسلحه جلو من گرفت و منم جیغ میزدم
از زبان لایلا
و سریع وارد خونه شدم و دست مرینت رو گرفتم و بردمش تو یک اتاق و نشستیم رو تخت
از زبان مرینت
و لایلا وارد خونه شد و منو برد تو اتاق و نشستیم رو تخت
من گریم گرفت: چته از من چی میخوای چرا نمیزاری زندگیم رو بکنم
لایلا: باشه گریه نکن باشه تو بردی من که نمیتونم با پسر داییت و پسر خالت بجنگم
من: یعنی شکست خوردی
لایلا: آره ولی تروخدا به پلیس لو نده
من: فقط بزار برم فقط بزار زندگیمو بکنم امروز تولد من بود و تو روز تولدم را خراب کردی
و سریع از خونه رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه و بعد چند دقیقه رسیدم و دامنم رو یکم دادم بالا و از تاکسی پیاده شدم و وارد خونه شدم و با سرعت منو و آدرین پریدیم بغل هم
و دیدم هیچکس خونه نیست و هز بغل هم اومدیم بیرون و خیلی گریه کردم ولی نمیدونستم آخر چی میشه
فردا شب داخل سازمان از زبان مرینت
رئيس سازمان گفت بیام تو دفتر و کارد شدم و نشستم رو صندلی
من: بله با من کاری داشتید
رئیسم: خب ما همه میدونیم که شما صاحب پوله زیادی هستید و خب این شغل برای شما خطرناکه
من: چی؟ ؟
رئیسم: ببخشید ولی شما باید از اینجا برید این واسع خودتون خوبه
من: چشم....
و از دفتر رفتم بیرون و بعد رفتم خونه و برای آدرین همه چیزو توضیح دادم و اونم یک جعبه به من داد
من: این چیه
آدرین: هدیه تولدت رو دیشب بهت ندادم
و منم جعبه رو باز کردم و داخلش یک انگشتر دیرم
(عکس انکشتر👆🏻)
....................................
🩵🖤🩵🖤🩵🖤🩵🖤🩵🖤🩵🖤🩵
ببخشید کم بود پارت بعدی طولانی میدم. پارت بعدی رو شب میدم.
دوستان من یک وبلاگی دارم و اونجا فعالیتم خیلی خیلی بیشتره و برای دیدن وبلاگم رو این متن کلیک کن
و برای فرستادن درخواست نویسندگی رو این متن کلیک کن