جانشین فصل 1 پارت 6
سلام دوستان . اومدم با یه پارت دیگه از سری داستان جانشین . اومیدوارم حالتون خوب باشه بدون معطلی بریم سراغ ادامه داستان
بعد از این حرف ها تازه یکم آروم شده بودم که دوباره شروع به ادامه دادن کرد :
- آدرین , من توی این سفر یه چیزی رو فهمیدم , که خیلی وقت پیش باید میفهمیدم
- چی رو فهمیدی ؟
- منم مثل هر آدم دیگه ای یه روز شروع میشم و یه روز پایانم فرا میرسه , زمانی که اون روز برسه من دیگه نیستم و سرنوشت این همه آدم دست کی سپرده میشه ؟
- تونی ! حالت خوب نیست ها داری چی زر میزنی ؟
- دارم درباره بعد از مرگم صحبت میکنم زمانی که دیگه من نیستم . خودت میدونی ما پیشرفت زیادی توی فناوری هامون داشتیم و از خطراتشون ها آگاه هستیم و چون دست خودمونه هنوز اتفاق خاصی نیفتاده . بعد از مرگ من معلوم نیست چه بلایی سر انتقام جویان بیاد شاید اصلا منحل بشه . شاید این فناوری ها بیفته دست هایدرا یا و ... ما یه محافظ احتیاج داریم . یه محافظ که بعد از مرگ من مرد آهنی باشه و از این فناوری ها مراقبت کنه . من نمیتونم با رفتنم همه چی رو فراموش کنم
- تو همین الآنش من رو فراموش کردی ! فکر کردی به اینکه بعد از تو کی برای من می مونه ؟ من مرینت رو از دست دادم . انگار کل زندگیم رو از دست دادم . مرینت جلوی چشم پودر شد و رفت به باد . اون وقت تو داری میگی به فکر بعد از مردنت باشم ؟ تونی خیلی نامردی ! بعد از رفتن مرینت دیگه هیچ روشنی تو زندگیم نبود تا به امروز که خبر برگشتنت رو شنیدم . فکر کردم یه روزنه امید توی اون همه تاریکی زندگیم باز شده ولی اشتباه میکردم
- ببین من مجبورم
- چرا مجبوری !!!!
این رو که گفتم یکم خجالت زده شد . و بعد ادامه داد :
- من چاره دیگه ندارم مرد . برای خودم هم سخته که اینطوری ناراحتت کنم
- فقط برو ..
- ... ... ... باشه . من دو نفر جانشین انتخاب باید کنم . جانشین اول کسیه که بعد از مرگ من میشناسیش . بیشتر برای رد گم کنی جانشین دوم هست . وقتی که اون نتونست از پس وضیفه اش به خوبی بر بیاد نوبت توئه . تو تنهای کسی هستی که بهش اعتماد کامل دارم . بهم کمک کن ... از فردا اگه حال اومدن داری خوشحال میشم بیای ولی اگه حالت خوب نیست میتونی یکم استراحت کنی چیزی هم نیاز داشتی بهم زنگ بزن . راستی اگه خواستی میتونی به خانوادت بگی ولی از این راز مثل یه مرد محافظت کن !
- ...
اون روز یه کاغذ کوچیک بهم داد و ازم خواست تا وقتی از این دنیا نرفته بازش نکنم .هیچی نگفتم و فقط برگشتم به خونه . از اون روز به بعد دیگه بهش فکر نکردم . هر تماسی که باهام میگرفت رو قطع میکردم . افسرده بودم .هر وقت هم اون کاغذ رو میدیدم اعصابم خورد میشد و یادمه یه بار اون رو انداختم توی حیاط خونه مارینا. این سه سال رو خیلی سخت بهم گذروند . هر وقت هم که خانوادم ازم میپرسیدن که چی شده بهشون میگفتم : از ملاقات با تونی استارک برگشتم .
یه روز دیگه مثل روز های مسخره دیگه میگذشت. توی پارک روی همون نیمکتی که با مرینت نشسته بودم داشتم خاطرات بد اون روز رو توی ذهنم مرور میکردم .خیلی برام درد ناک بود .یهو شندیم یکی داره صدام میزنه ...
خب دوستان . اینم از پارت ششم .امیدوارم خوشتون اموده باشه . در رابطه با اسپوسل , چون من نمیتونم یه پست بیشتر در روز بزارم باید یک روز داستان رو نفرستم و فقط اسپویل رو بفرستم برای همین دیگه اسپوسل رو نمیفرستم ولی به جاش احتمالا پارت بعدی پارت آخر فصل 1 باشه . فصل دو رو هم بلا فاصله بعد از اتمام این فصل میزارم .