_x06h.jpg)
hidden killer _قاتل پنهان پارت دوم

بفرمایید ادامه
آدرین از ایستگاه پلیس خارج میشود و به طرف بیمارستان کنت وای¹ راه میفتند.عصبی است،عصبی از اینکه باید بخاطر شغل خودش جان زن عزیزش به خطر بیفتد.با یادآوری بریدگی عمیق روی گردنش بر خودش لعنت میفرستد که چرا از او به خوبی مراقبت نکرده.جواب مادر و پدر ماریانا را چه بدهد؟خواهر ماریانا چی؟
بالاخره به بیمارستان میرسد.وارد بیمارستان میشود و به سمت اتاق شماره 13 میرود.در میزند و پس از چند لحظه وارد میشود.
همانطور که انتظار داشت،تام و سابین کنار تخت ماریانا نشسته اند،مانلی و جان هم آن طرف اتاق با هم پچ پچ میکنند و جان سعی میکند مانلی را آرام کند.
و چشمش به ماریانا میفتد.گلویش را با باند و پانسمان بسته اند و هوشیار است،به پدر و مادرش خیره شده و با بغض لبخند میزند.چشم ماریانا به آدرین میفتد.با سر به او اشاره میکند و آدرین به سمت او میرود.
«آ...درین...»
آدرین کنار تخت او می ایستد و اشاره میکند که صحبتی نکند.
کمی با ماریانا صحبت میکند و او فقط سر تکان میدهد.ادرین موهای سرمه ای ماریانا را نوازش میکند و آرام طوری که فقط او بشنود زمزمه میکند:
«دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته!»
باز هم سر تکان میدهد.میدانست قرار نیست دوباره این اتفاق بیفتد.چون دیگر برای هر حمله ای آماده بود....
آدرین سمت جان و مانلی میرود و میپرسد:
«جان!تو چرا اومدی اینجا؟»
جان به مانلی نگاه میکند و جواب برادرش را میدهد:«با مانلی بیرون بودم که یهو زنگ زدن به مانلی و گفتن ماریانا بیمارستانه منم باهاش اومدم چون خیلی نگران بود و حالش خوب نبود.»
آدرین سرش را تکان میدهد و یک ابرویش را بالا میبرد.اما چیزی نمیگوید و نمیپرسد که چرا با مانلی بیرون بوده.
همان لحظه در باز میشود و نینو و آلیا وارد میشوند.موهای آلیا روی صورتش ریخته و نینو هم نفس نفس میزند.همان لحظه هم پدر مادر ماریانا قصد رفتن داشتند.تام و سابین به آلیا و نینو سلام میکنند:
سابین:«میدونم تازه اومدین،ولی باید بریم نمیتونیم کارای شیرینی پزی رو رها کنیم چند ساعته که اینجاییم.مراقب خودتون باشین بچه ها خداحافظ!»
مانلی و جان هم بنا به خواسته آلیا پیش نینا میروند که دم در بیمارستان است.
آلیا بعد از رفتن آنها سمت تخت ماریانا میرود و با بغض معذرت خواهی میکند:
«ببخشید نتونستم زودتر بیام.خیلی کارای شرکت زیاد بود و من...»
ماریانا سر تکان میدهد و به او میفهماند که او را بخشیده است و نیازی نیست چیز دیگری بگوید.الیا هم متوجه میشد و حرفش قطع میشود.
نینو با خنده میگوید:
«الیا خیلی نگران بود زن داداش!مخ منو جوید انقد تو راه از نگرانیاش گفت.نینا هم کلافه شده بود از دستش!خداروشکر که حالت بهتره.»
آلیا چشم قره ای نثار نینو میکند و بعد کلی با ماریانا حرف میزند و از نینا برایش میگوید و او هم لبخند میزند
نینو و آدرین آنها را تنها میگذارند .
15 آگوست 2021 ساعت 13:09
ماریانا با خوشحالی از بیمارستان همراه مانلی خارج میشود و چشمش به ماشین آدرین میفتد که کنار بیمارستان پارک کرده و منتظر اوست.
با خوشحالی بغل آدرین میپرد و میگوید:
«چرا اومدی؟تو دفتر واسه پرونده ها حتما کلی کار داشتی لازم نبود بیای با مانلی تاکسی میگرفتیم.ولی خوب شد اومدیا دلم برات تنگ شده بود.»
مانلی زیر لب اه اه چندشی میگوید که ماریانا به او میتوپد:
«تو دیگه این حرفا رو نزن که میدونم بین تو و جان چخبره!خداتو شکر کن مامان بابای جان و مامان بابای خودمون هنوز نفهمیدن!»
مانلی سرش را پایین میندازد و سمت در ماشین میرود.ادرین میخندد:
«ولشون کن بذار راحت باشن هر وقت خواستن میتونن به بقیه بگن!»
سوار ماشین میشوند و سمت خانه خودشان میروند.
___________________
این پارت چطور بود؟
با لایک و کامنتاتون خوشحالم کنین!
¹_CONT Y