جانشین فصل 1 پارت 4
سلام دوستان . واقعا از حمایت هاتون ممنون توی پارت های قبلی . پارت اول حدود 1300 تا بازدید خورد و من واقعا خوشحالم که داستان به دلتون نشسته . برای همین امروز میخوام دو تا پارت رو براتون بفرستم . راستی فصل 2 رو هم شروع به نوشتن کردم . خیلی داره عالی میشه شاید فردا یه اسپویل از اون فصل براتون بزارم .خب بریم سراغ ادامه داستان
بعد از چند دقیقه فکر کردن درباره این پیشنهاد قبولش کردم که یه دفعه آقای استارک گفت در رو باز کنید .
یه دفعه پرده پنجره ها کشیده شد و یه در مخفی باز شد که مسیرش یه راه پله به سمت پایین بود . گفت : دنبالم بیا . همینطور داشتیم به سمت پایین میرفتیم که به یه ایستگاه متوری متروکه رسیدیم , گفتم : میخوای اینجا دنیا رو نجات بدم ؟ بعد با یه نیشخند جواب داد : میخوام از اینجا بری جایی که قراره دنیا رو نجات بدی! این حرفش تموم نشده بود که یه قطار سریع السیر از بغلش رد شد و یکم بعد توقف کرد . بعد از توقف قطار گفت : الآن بهت میگم که منظورم از تکنولوژی چیه ! راستی الآن ما کجاییم ؟گفتم : نیویورک , ایالات متحده و بعد خندید و گفت : سوار شو . توی این یک ربعی که تو راه بودیم یکم درباره خودش برام صحبت کرد که چطور شد به اینجا رسید و چرا یه راکتور هسته ای با قدرت 3 تا بمب اتم توی سینه اش هست , از اتفاق های مربوط به این راکتور برام میگفت که چطوری توی یه غار با چند تا موشک این رو درست کرده (فیلم مرد آهنی یک ). من که داشتم از صحبت هاش لذت میبردم و به استعدادی که داشت فکر میکردم که احساس کردم یهو قطار ایستاد بهم گفت برو بیرون رو نگاه کن . پیاده شدم دیدم یه تونل بزرگ سه و نیم کیلومتری شتاب دهده ذرات هست که فقط برای آزمایش های انتقام جویانه . یه لحظه یه چیزی یادم افتاد
- راستی چرا اومدنی ازم پرسیدی ما کجاییم ؟
- برای اینکه الآن بهت بگم ما کجاییم
سریع از راه پله ها اومدم بیرون. دیدم که ما توی یه کویر هستیم . گفتم اینجا دیگه کجاست ؟
- پسر ! اینجا کویر لوته ! توی ایران !
دهنم باز مونده بود که چطوری توی 15 دقیقه از آمریکا اومدیم توی ایران ! الآن تازه دلیل نیشخند هاش رو فهمیده بودم
پرسیدم
- چرا تو ایران این تونل رو درست کردید ؟
- خب کار ما همیشه ریسک داره ما به یه منطقه بدون بافت گیاهی غیر قابل سکونت برای انسان نیاز داشتیم که اگه یه وقت قدرت نصف بمب اتم آزاد شد بافت گیاهی و جانوری از بین نره
نه تنها ایران بلکه ما توی نیم ساعت از 8 تا کشور مختلف که انتقام جویان از مکان های غیر قابل سکونت برای آزمایش ها و ساخت و ساز استفاده میکردن بازدید کردیم و نهایت بعد از یک ساعت بر گشتیم به همون جایی که بودیم . باورم نمیشد که انقدر انسان میتونه پیشرفت کرده باشه . بعد از اینکه برگشتیم به کافه بهم گفت: از فردا میتونی با این قطار بیای سر کار کافیه وقتی وارد قطار شدی اسم مقصدت رو بگی حالا هم میتونی بری خونه از فردا کارت رو شروع کن .منتظر دیدنت هستم . از اون روز به بعد فکر میکردم دارم برای هدفی بیشتر از زندگی خودم تلاش میکردم هدفی که بهتر از ساختن زندگی فقط خودم بود . فردای اون روز اولین تجربه کاری خودم رو حس میکردم خیلی بهم احترام میزاشتن , دفتر و آزمایشگاه اختصاصی بهم دادن , خلاصه خیلی بهم رسیدن و منم با اشتیاقی که پیدا کردم رفتم به کمکش.همیشه یه تابلو نقاشی خاصی توی دفتر استارک بود که روی مخم بود نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت بهش داشتم . توی همون ماه اول ایده دستکش رو بهش دادم که توی ساعت جا کنیم(کاپیتان آمریکا : جنگ داخلی . صحنه روانی شدن سرباز زمستان) , دیگه نیازی نباشه که حتما لباس اون طرف ها باشه برای همین بعد از 2 ماه اون دستکش شوت رو داخل ساعتش جا دادیم و یه اسلحه کامل شد . نه تنها این بلکه ایده قفس هالک , مغناطیسی کردن سپر کاپیتان آمریکا(انتقام جویان عصر الترون) وتلفیق هولوگرام با پهباد های نظامی استارک(مرد عنکبوتی بازگشت به خانه ) و ... همش ایده من بود که استارک با اشتیاق ازشون استقبال میکرد . بعد از یه مدت باهم صمیمی شده بودیم . دیگه مثل یه همکار نبودیم , مثل دو تا دوست بودیم , یه روز من یه ایده به ذهنم رسید حدود 14 ماه روش کار کردم و به استارک ارائه دادم اونم به محض شنیدن این ایده شروع کرد به کامل کردن تئوری و کمک به من تا هر چقدر زود تر عملیاتی بشه . اون ایده نانو کردن زره تونی بود(انتقام جویان جنگ ابدیت). دیگه لازم نبود همه جا اون رزه سنگین رو حمل کنه . تا بخواد فرخوان بده که لباس بیاد خیلی طول میکشه و ... من با کمک تونی تونستیم کم مرد آهنی رو توی دستگاه روی سینه اش جا بدیم و هزار تا قابلیت جدید بهش اضافه کنیم , تازه این پروژه تموم شده بود که فدایی های تانوس به زمین حمله کردن و دنبال سنگ زمان و سنگ ذهن می گشتن .استارک از روی زمین رفت منم هیچ خبری از تونی نداشتم که یهو ...
توی یه پیک نیک با مارینا بودم داشتم میخواستم حلقه ای که برای ازدواج براش گرفته بودم رو دستش کنم ...بعد از چند دقیقه فکر کردن درباره این پیشنهاد قبولش کردم که یه دفعه آقای استارک گفت در رو باز کنید .
یه دفعه پرده پنجره ها کشیده شد و یه در مخفی باز شد که مسیرش یه راه پله به سمت پایین بود . گفت : دنبالم بیا . همینطور داشتیم به سمت پایین میرفتیم که به یه ایستگاه متوری متروکه رسیدیم , گفتم : میخوای اینجا دنیا رو نجات بدم ؟ بعد با یه نیشخند جواب داد : میخوام از اینجا بری جایی که قراره دنیا رو نجات بدی! این حرفش تموم نشده بود که یه قطار سریع السیر از بغلش رد شد و یکم بعد توقف کرد . بعد از توقف قطار گفت : الآن بهت میگم که منظورم از تکنولوژی چیه ! راستی الآن ما کجاییم ؟گفتم : نیویورک , ایالات متحده و بعد خندید و گفت : سوار شو . توی این یک ربعی که تو راه بودیم یکم درباره خودش برام صحبت کرد که چطور شد به اینجا رسید و چرا یه راکتور هسته ای با قدرت 3 تا بمب اتم توی سینه اش هست , از اتفاق های مربوط به این راکتور برام میگفت که چطوری توی یه غار با چند تا موشک این رو درست کرده . من که داشتم از صحبت هاش لذت میبردم و به استعدادی که داشت فکر میکردم که احساس کردم یهو قطار ایستاد بهم گفت برو بیرون رو نگاه کن . پیاده شدم دیدم یه تونل بزرگ سه و نیم کیلومتری شتاب دهده ذرات هست که فقط برای آزمایش های انتقام جویانه . یه لحظه یه چیزی یادم افتاد
- راستی چرا اومدنی ازم پرسیدی ما کجاییم ؟
- برای اینکه الآن بهت بگم ما کجاییم
سریع از راه پله ها اومدم بیرون. دیدم که ما توی یه کویر هستیم . گفتم اینجا دیگه کجاست ؟
- پسر ! اینجا کویر لوته ! توی ایران !
دهنم باز مونده بود که چطوری توی 15 دقیقه از آمریکا اومدیم توی ایران ! الآن تازه دلیل نیشخند هاش رو فهمیده بودم
پرسیدم
- چرا تو ایران این تونل رو درست کردید ؟
- خب کار ما همیشه ریسک داره ما به یه منطقه بدون بافت گیاهی غیر قابل سکونت برای انسان نیاز داشتیم که اگه یه وقت قدرت نصف بمب اتم آزاد شد بافت گیاهی و جانوری از بین نره
نه تنها ایران بلکه ما توی نیم ساعت از 8 تا کشور مختلف که انتقام جویان از مکان های غیر قابل سکونت برای آزمایش ها و ساخت و ساز استفاده میکردن بازدید کردیم و نهایت بعد از یک ساعت بر گشتیم به همون جایی که بودیم . باورم نمیشد که انقدر انسان میتونه پیشرفت کرده باشه . بعد از اینکه برگشتیم به کافه بهم گفت: از فردا میتونی با این قطار بیای سر کار کافیه وقتی وارد قطار شدی اسم مقصدت رو بگی حالا هم میتونی بری خونه از فردا کارت رو شروع کن منتظر دیدنت هستم . از اون روز به بعد فکر میکردم دارم برای هدفی بیشتر از زندگی خودم تلاش میکردم هدفی که بهتر از ساختن زندگی فقط خودم بود . فردای اون روز اولین تجربه کاری خودم رو حس میکردم خیلی بهم احترام میزاشتن , دفتر و آزمایشگاه اختصاصی بهم دادن , خلاصه خیلی بهم رسیدن و منم با اشتیاقی که پیدا کردم رفتم به کمکش.همیشه یه تابلو نقاشی خاصی توی دفتر استارک بود که روی مخم بود نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت بهش داشتم . توی همون ماه اول ایده دستکش رو بهش دادم که توی ساعت جا کنیم , دیگه نیازی نباشه که حتما لباس اون طرف ها باشه برای همین بعد از 2 ماه اون دستکش شوت رو داخل ساعتش جا دادیم و یه اسلحه کامل شد . نه تنها این بلکه ایده قفس هالک , مغناطیسی کردن سپر کاپیتان آمریکا وتلفیق هولوگرام با پهباد های نظامی استارک و ... همش ایده من بود که استارک با اشتیاق ازشون استقبال میکرد . بعد از یه مدت باهم صمیمی شده بودیم . دیگه مثل یه همکار نبودیم , مثل دو تا دوست بودیم , یه روز من یه ایده به ذهنم رسید حدود 14 ماه روش کار کردم و به استارک ارائه دادم اونم به محض شنیدن این ایده شروع کرد به کامل کردن تئوری و کمک به من تا هر چقدر زود تر عملیاتی بشه . اون ایده نانو کردن زره تونی بود. دیگه لازم نبود همه جا اون رزه سنگین رو حمل کنه . تا بخواد فرخوان بده که لباس بیاد خیلی طول میکشه و ... من با کمک تونی تونستیم زره آهنی رو توی دستگاه روی سینه اش جا بدیم و هزار تا قابلیت جدید بهش اضافه کنیم , تازه این پروژه تموم شده بود که فدایی های تانوس به زمین حمله کردن و دنبال سنگ زمان و سنگ ذهن می گشتن .استارک از روی زمین رفت منم هیچ خبری از تونی نداشتم که یهو ...
توی یه پیک نیک با مرینت بودم . میخواستم حلقه ای که برای ازدواج براش گرفته بودم رو دستش کنم ..
خب دوستان اینم از پارت 4 . امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا لایک و کامنت یادتون نره . لطفا حمایت کنید چون فصل دو رو دارم میترکونم .