عشق حقیقی پارت ۱۵
هعیییییییییییی زندگی خیلی مزخرفه هعییی این پارتو خودم مینویسم نه این پشمک
حوصلم سر رفته بود پس رفتم سمته کلاس و نشستم روی نیمکت که دیدم آدرین از در کلاس اومد تو و اومد نشست پیشم و گفت : سلام مرینت راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم راستش راستش میخواستم بهت بگم که ازت.تو دلم گفتم بگو بگو بگو بگو لطفا بگو که ازم خوشت میاد بگو که دوستم داری تا این قلبه بی قرارم آروم بگیره و به آروزی کناره تو بودن برسم خیلی هیجان داشتم که آدرین چند لحظه مکث کرد و ادامه داد : ازت ازت میخوام که یه خودکار بهم بدی راستش خودکاره خودم تموم شده و بعد یه دستش رو برد پشته گردنش و یه لبخند خجالت زده زد ( فک کردین به همین زودی بهش میگه نه نه میخوام لفتش بدم ) لبخنده غمگینی رو لبم نشست و به خودم گفتم دختر خیلی احمقی چرا باید یه مدله معروف مثل آدرین اگرست عاشق یه دختره معمولی مثل تو بشه یه هعیییییییییی ( اونای که منو میشناسن میدونن که چقد از این کلمه استفاده میکنم هعییییییی برید بقیه داستان رو بخونید ) گفتم و کیفم برداشتم از توش یه خودکار مشکی دراوردمو بهش دادم بعدش ازم تشکر کرد و رفت بیرون منم دستامو گذاشتم رویه میز و سرمو گذاشتم رو دستام و به در خیره شدم .
از زبون آدرین
تو حیاط بودم میخواستم تو دفترم یه چیزی رو یادداشت کنم که دیدم خودکارم نیست پس رفتم سمته کلاس که خودکارم رو بردارم وقتی وارد کلاس شدم دیدم مرینت هم اونجا نشسته و به غیر از ما دوتا کسه دیگه ی اونجا نبود به خودم گفتم همینه الان میتونم بهش بگم که دوستش دارم فرصتم که پیش اومده پس بهتره ازش استفاده کنم پس رفتم پیشش نشستم و بهش سلام کردم
آدرین : سلام مرینت راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم یهو لکنت گرفتم راستش راستش میخواستم بهت بگم که ازت یهو دیدم که قافش انگار هیجانی بنظر میرسید چند ثانیه مکث کردمو ادامه دادم : ازت ازت نتونستم بگم یه چیزی نذاشت بگم یه حسی مثله خجالت پس یجوری ماست مالش کردم : ازت میخوام که یه خودکار بهم بدی راستش خودکاره خودم تموم شده و بعد دستمو بردم سمته گردنم و یه لبخنده خجالت زده زدم که دیدم یه لبخنده غمگینی رویه صورتش نشست بعدش کیفشو برداشتم یه خودکار بهم داد منم سریع از کلاس اومدم بیرون رفتم سمته حیاط
از زبونه مرینت
همینجوری که نشسته بودم زنگ خوردو همه وارده کلاس شدن آلیا هم همینطور راستش دیگه خسته شده بودم از بس این رازو تو دلم نگه داشته بودم پس تصمیم گرفتم که بعد از زنگ برم باهاش حرف بزنم
۱ ساعت بعد ( الان زنگ خورده و مرینت و آلیا تو حیاطن و دارن صحبت میکنن)
مرینت : آلیا میخوام یه چیزی بهت بگم . آلیا : چی . مرینت : راستش من من ......من از عاشقه آدرینم . که آلیا خندید و گفت : دیدی بهت گفتم عاشقشی تو هعی میگفتی نه . گفتم : خوب اونموقع درست نمیدونستم که دوستش دارم یا نه ولی الان مطمعنم که دوستش دارم و موندم چجوری بهش بگم میترسم که اون منو دوست نداشته باشه.
آلیا : اگه بخوای به این چیزا فکر کنی دیگه نمیتونی زندگی کنی دختر اعتماد به نفس داشته باش تازه یه فکره خوب برای اعتراف به عشقت دارم منم با هیجان گفتم چی که آلیا گفت ..............
خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه پارت بعد رو میخواین ۱۷ لایک ۳۰ کامنت و راستی یه چیزی رو بگم که هر زمان که لایک کامنت ها آماده شد روزه بعدش پارت میدم گفتم بدونید تا پارت بعد خدانگهدار