داستان جدایی P5
سلام بچهها آمدم با پارت ۵ خب بریم ادامه.
بعد از دانشگاه به آدرین گفتم: داداش امروز من یک حالم بده تو و مرینت برین غروب تماشا کنید من هم میرم خانه.(دروغ گفتم😐)
وقتی رسیدم اونجا آرمیتا هنوز نیومده بود پس برای همین یک نسکافه سفارش دادم.
یک ربع بعد:
فکر میکنم دستم انداخته پس برای همین داشتم یک تاکسی می گرفتم که برم.
اما یک از پشت صدام کرد ایدن صبر کن نرو.
بعد تا صورتم را بر گرداندم دیدم آرمیتا هست که داره با دوچرخه میاد سمت.
یک دفعه از دوچرخه پیاده شد و آمد توی بغلم.
از تعجب به جای این که گونه هام سرخ بشن کل صورتم سرخ شده بود.
وقتی نشستیم آرمیتا یک قهوه سفارش داد.
آرمیتا: ببخشید ایدن خیلی دیر کردم خواب موندم.
من که همینطور هنوز بخاطر اینکه آمده بود توی بغلم توی شوک بودم.
به زور گفتم: اشکالی ندارد آرمیتا
بعد من درباره دیروز ازش سوال کردم.
من: راستی درباره دیروز داشتی با من شوخی میکردی یا راست میگفتی.
گفت:نه راست می گفتم می گفتم من جدی عاشق تو هستم.
من در حالی که توی شوکه عاشقی بودم.
و هر آن نزدیک بود سکته کنم گفتم:آرمیتا دو پن چنگ من آز ته دلم دوست دارم.
ما درحالی که باهم حرف می زدیم عاشقانه نگاه هم میکردیم.
ما درحالی که باهم حرف می زدیم عاشقانه نگاه هم میکردیم.
اون.........
خب تا پارت بعدی یعنی چهار شنبه لایک بالای ۵ تا و کامنت زیاد باشه.
بای👋