
یادداشت های روزانه موسیو آگراست

پارت بیست و سوم
... فوراً به طبقه پایین رفتم و به ناتالی گفتم:« ناتالی، من یه دونه، نه، من دوتا کیف خیلی خیلی بزرگ میخوام... زودباش!»
ناتالی کمی هول شد و سپس گفت:« اما قربان، باید همه جای خونه رو بگردم تا بتونم دو تا کیف بزرگ پیدا کنم!»
من با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم:« برام مهم نیست! زودباش!»
ناتالی هم فوراً گفت:« اطاعت قربان.» و به سرعت رفت.
در این فرصت من به نوروی خودم گفتم:« نورو، میخوام اسم بزرگترین و قدرتمندترین صاحبان معجزهگر پروانه رو که تا به حال وجود داشتن، بهم بگی.» و کاغذ و قلمی آماده کردم تا اسم اونها رو یادداشت کنم.
نورو پرسید:« برای چی میخواین بدونین ارباب؟»
من بهش گفتم:« قرار نیست توی کار اربابت فضولی کنی! تو فقط باید اطاعت کنی!»
نورو شروع کرد به گفتن. گفت و گفت و گفت. فهرست بسیار طولانی شد. در میان اسامی فهرست، چندین گابریل آگراست وجود داشت، و البته، نام چند تا از بزرگترین شخصیت های مشهور تاریخی: کوروش و پریکلس و کنستانتین و ژان دارک و ناپلئون بناپارت، فقط بخش کوچکی از این فهرست بودن. البته، نام کنفوسیوس، به عنوان بزرگترین هاکماث ، در رأس همه اونها قرارداشت.
وقتی فهرست نویسی تموم شد، بالای فهرست نوشتم: لیست مرگ.
نورو با دیدن این عنوان، جیغ کوچیکی کشید و کمی عقب رفت. بعد با وحشت به من نگاه کرد و پرسید:« شما میخواین همه این افراد رو بکشید؟»
من به نورو نگاه سردی کردم و گفتم:« قبلاً هم بهت گفته بودم نورو، برای نیل به اهدافم، هر کاری که لازم باشه میکنم...»
در همین حین، ناتالی کیف هایی که میخواستم رو آورد. من به ناتالی گفتم:« خوبه... ببین ناتالی، من دارم قدم به مسیر خطرناکی میزارم، و ممکنه در این مدت اتفاقات بسیار عجیبی بیوفته... پس هم مراقب خودت باش، و هم با تمام وجودت از آدرین محافظت کن...»
ناتالی دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:« مطمئن باش گابریل، هرگز پشیمونت نمیکنم.»
با سر ازش تشکر کردم و گفتم :« نورو ها، بال های تاریکی برخیزید!»
به کمک هر دو معجزهگر تبدیل شدم؛ سپس کیف ها رو برداشتم و آماده رفتن شدم. تمرکز کردم و موفق شدم با استفاده از قدرت معجزهگر ها، پورتالی به یک بُعد دیگه باز کنم، به ناتالی گفتم:« حرف هایی که بهت زدم رو فراموش نکن، خداحافظ...» ولی قبل از اینکه وارد پورتال بشم گفتم:« قراره خون به پا بشه!...»
« فعلاً »