
زندگی دوباره (پایان)

سلام به همگی بریم برای پارت آخر
یونا از جاش بلند شد و لویی همراه اون بلند شد و گفت:خب بیا شروع کنیم.
یونا سرش رو تکون میده و وسایل جیسون رو بر میداره و به لویی میگه:اگر تو برنده شدی و به زمین رفتی هیچوقت زندگی بقیه رو یادت نره همه کسایی که اینجا بودن کارها و رفتار های مردم روی مسائل زندگی اونا تاثیر داشت بعضی از اونا رفتار یه جماعت یا ملت زندگیشان رو خراب کرد اگر به زمین برگشتی نزار که حرف کسی روی زندگی تو تاثیر بزاره.
لویی خندید و گفت:اگر برنده شدی حرفایی که زدی رو یادت نره.
یونا:خب شروع کن و سریع نیزه رو به سمت لویی گرفت و رفت جلو لویی با یه دستش مزه رو گرفت و با خنجر به سمت یونا زد اما وقتی که می خواست اون رو بزنه دستش رو عقب برو یونا وایساد و گفت:بیا به همدیگه رحم نکنیم.
لویی براش عجیب بود تا حالا هیچ کسی بهش حسی نمیدهد که که برای کشتن اون مکث کنه یونا نیزه رو از دست داده بود و الان فقط یه خنجر داشت لویی دوباره به اون حمله کرد خنجر رو به طرف قلبش برو اما وقتی داشت بهش می رسید مسیر خنجر رو عوض کرد و به یونا نخورد یونا همانجایی که بود وایساد و گفت:من تا الان دوبار باید باخته باشم چرا اینکار رو می کنی؟
لویی:دست خودم نیست تا بهت میرسم نمی تونم بکشمت راستش ازت خوشم میاد از همون اول که دیدمت تنها کسی که یکم شادابی داشت تو بودی نمی دونم از کی این احساس رو دارم.
یونا:من تا الان دوبار باختم.
لویی:می خوای چکار بکنی؟
یونا محکم خنجر رو گرفت و روی رگ گردنش گذاشت و گفت:از دیدنت خوشحال شدم.
لویی:نه این کار رو نکن صبر کن.
یونا به اون نگاه کرد و رگ خودش رو برید خونش داشت فواره میزد لویی سریع رفت سمتش روی زمین افتاده بود روی رگ رو محکم فشار میداد و گریه میکرد رنگ صورت یونا کامل سفید شده بود و چشماش کم گم داشت بسته میشد لویی با گریه گفت:حرف بزن...ما با هم میریم...مرحله اول چی بود؟
می خواست با حرف زدن با اون بیدار نگهش داره اما یونا چشماش بسته شد و تابلو اون رو مرده نشون داد لویی از جاش بلند شد و گریه میکرد از زمین بلند شده بود و پاهاش جدا شد بعد یه پروتکل جلوی اون به وجود اومد و و وارد جسمش شد روح یونا داخل یه جای سفید بود و فرشته مرگی که اون رو آورده بود جلوش بود یه لباس سیاه داخل تنش دید و بعد اون فرشته مرگ گفت:شما از این به بعد فرشته مرگ هستین تا ۴۰ سال باید مرده ها رو مرده ها رو بیارید.
یونا با ناراحتی گفت:چکار باید بکنم؟
_آره میفتی.
۴۰ سال بعد
یونا وارد یه بیمارستان میشه به کاغذش نگاه می کنه و با خودش میگه: اتاق ۱۲ این آخرین کسی هست که باید به دنیای مرده ها ببرمش به اسم اون نگاه می کنه اون لویی بود وارد اتاق میشه و به اون نگاه می کنه روی تخت بود و داشت به پنجره نگاه می کرد رفت جلو کفت:لویی اسمیت درسته؟
لویی با شنیدن صدا بر میگرده و به اون نگاه میکنه و میگه:دارم خواب می بینم؟
یونا:اسمتان درسته؟
لویی:چخبره؟
یونا:من فرشته مرگ هستم شما امروز می میرید.
لویی:پس تو فرشته مرگ منی می شه قبلش حرف بزنیم؟
یونا:هنوز چند دقیقه تا زمان مرگتان مونده اگر کاری هست بکنید.
لویی:کشورم رو دیدی به استقلال رسیدیم وقتی برگشتم اجازه ندادم که مردم یا یه ملت روی زندگیم تاثیر بزاره گروهمون رو کم کم بزرگ کردیم و انقلاب کردیم اگر توصیه تو نبود من از ادامه این کار ناامید میشدم ازت ممنونم.
یونا:درسته حرف مردم نی تونه خیلی زننده باشه شاید فکر کنن که کاری نکردن اما با هر حرفاشون روی زندگیت تاثیر مثبت یا منفی نیزاره شما الان می میرید اسمتون رو درست گفتم؟
لویی:درسته من آمادم.
یونا:ممنونم شما آخرین کسی هستین که من میبرم بالاخره می تونم داخل دنیای میانی داخل خواب ابدیم بدم این آخرین باری بود که همدیگه رو می بینیم.
لویی لبخند زد و گفت:خداحافظ.
خب اینم از پارت آخر امیدوارم که از رمانم خوشتون اومده باشه.