دیدار دوباره پارت بیست و دوم(آخر:))
سلاام به همگی.ببخشید دیر شد درگیر بودم.
پایان های زیادی وجود داره و امروز پایان داستان دیدار دوباره میخوایم رقم بزنیم.
پس برین ادامه مطلب عزیزان
آدرین*
بعد از گشت زدن توی خونه و دیدن خبر رسمی شدن رابطه مون،کلی پیام تبریک دریافت کردیم و با حوصله به همشون جواب دادیم.
و اون وقت بود که پیام متفاوتی از نینو رو دیدم.
_مرینت!ببین چی شدههههه!
سرشو از گوشی بالا آورد و بهم نگاه کرد.
_جانم؟چی شده آدرین ؟
_نینو سه روز دیگه عروسیشه!با آلیا!گفت آلیا و خودش درگیر کارای لباس و تالارن وقت نشد زودتر بگن.مشکل اینجاست هفته دیگه هم عروسی ناتالی و پدره!
سرمو تو دستام گرفتم
_چرا انقد یهویی آخه....
مرینت دستش رو روی شونه هام گذاشت و دلداریم داد.
_میدونم این مدت بخاطر خودمون و عروسی ها بهت فشار اومده ولی این خیلی خبر خوبیه!......
دستام رو تو دستش گرفت و بهم نگاه کرد.
_میدونم میخواستی هفته دیگه عروسی خودمون باشه ولی میتونیم بندازیم دو یا سه هفته دیگه هیچ اشکالی.....
با بوسه کوچیکی که روی لباش نشوندم حرفش قطع شد.
نتونستم مقابل اون چشمای قشنگش طاقت بیارم و برای اولین بار بوسیدمش!
چند لحظه طول کشید بفهمه چی شده و از رو مبل پرید
_آدرینننننننننن!
نشوندمش و گفتم:
_مگه باید اطلاع قبلی بهت بدم؟
کلافه بهم نگاه کرد و اونم بوسه کوچیکی رو لبام نشوند.منم گیج و شوکه دستم رو رو لبم گذاشتم و بغلش کردم و دور خودم چرخوندم.
منو محکم گرفت و میگفت زمین بذارمش و بالاخره بعد کلی جیغ و داد گذاشتمش زمین
_دیگه اینکارو نکن میترسم!
_باشه کوچولو.
اومد بزنتم که پشیمون شد!
به پنجره نگاه کردیم و دیدیم شب شده.مرینت همون لحظه خمیازه ای کشید و گفت میخواد بره بخوابه.
_بیا امشب تو این خونه بخوابیم!
_هوممم؟باشه بریم من خیلی خسته م.
_چیکار کردی که خسته ای؟/:
در جواب فقط خمیازه کشید و روی تخت بزرگ دو نفره مون تو بغل هم خوابمون برد....
_____________
مرینت
صبح با صدای کشیده شدن پرده و نور آفتاب شدیدی که رو صورتم زد چشمام رو باز کردم.ادرین بود
_پاشو تنبل خانم باید بریم برای عروسی ها لباس بگیریم.صبحونه حاضر کردم بیا بریم بخوریم اول.
در جوابش لبخندی زدم و بلند شدم.
موهامو یه دور باز کردم و بستم و از پله ها پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.
موقع صبحونه حرفامون راجب لباس ها و مکان ها بود و تصمیم گرفتیم کجا بریم.
لباس های دیشب تنمون بود پس نیازی به عوض کردن لباسام نداشتم ولی آدرین گفت تو کمد چند دست لباس برام گذاشته و برم عوضشون کنم.
منم حرفی نزدم و همین کارو کردم چون لباس های تنم کمی چروک شده بودن.
دکمه های مانتو آبی رنگم رو بستم و بعد زدن یه رژ کمرنگ کیفم رو برداشتم و سوار ماشین شدیم.
آدرین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم سمت پاساژ بزرگ شهر توی مرکز شهر!
........
بالاخره رسیدیم.داخل فروشگاه ها گشت میزدیم و چیزی به چشمم نمیومد. آدرین هم چند دقیقه بعدش یه دست کت شلوار مشکی ساده برای خودش گرفت و من هم یه کراوات براش انتخاب کردم.
داشتیم طبقه دوم رو میگشتیم که آدرین به یکی از مغازه ها اشاره کرد.
_اون لباس بنظرت خوبه؟
رد انگشتش رو گرفتم و به لباسی نگاه کردم که آدرین میگفت.
یه سارافون بلند ابی رنگ بود که آستین های حریری داشت و طرح ستاره روش بود.
_خیلی قشنگه آدرین!بیا بریم ببینیم اندازه میشه.
داخل فروشگاه رفتیم و لباس رو پرو کردم و اندازم بود.
آدرین هم من رو با اون لباس دید و خیلی خوشش اومد.حساب کردیم و از مغازه بیرون اومدیم.
_بیا لباس برای عروسی پدر و ناتالی رو هم بخریم!
و همین کارو کردیم.
یه شومیز دامن مجلسی گرفتم و بعد یه ساعت از پاساژ بیرون اومدیم.
(روز عروسی نینو و الیا)
جمعیت شلوغی بود.همه روی صندلی ها تو فضای باز تالار نشسته بودن و منتظر ورود عروس و داماد بودن.
و وقتی نشستیم صدای فشفشه اومد.
آلیا نینو رو دیدم که دست هم رو گرفته بودن و وارد میشدن
اشک تو چشمام حلقه زد و با جمعیت دست زدیم
موقع رقص به اون ها تبریک گفتم و عروسی با بهترین اتفاق ها تموم شد.
با آدرین سمت خونه خودمون رفتیم و از خستگی شدید به محض عوض کردن لباسامون خوابیدیم.
(روز عروسی گابریل و ناتالی)
آدرین
عروسی پدر و مادر جدیدم قرار بود باشه.روزی که پدرم یه همدم برای خودش داره و قراره باهاش زندگی کنه
عروسی اونها به صرف شام بود و بدون رقص بود.
عکس میگرفتیم و عکاس هم ازمون عکس میگرفت.
عروسی پر بود از آدم های معروف و فیلیکس و خاله املی هم بودن.
این عروسی هم بخیر و خوشی تموم شد.
روز بعد عروسی با مرینت برنامه چیدیم تا هفته آینده برگزار بشه و میخواستم بهترین عروسی ای بشه که مرینت دیده!
و باز هم ماجرای همیشگی:لباس
مرینت چند روز وقت گذاشت تا لباس عروس مناسبی رو انتخاب کنه که خیلی زرق و برق نداشته باشه.من هم همون روز یه کت شلوار دامادی سفارش دادم.
از زبان راوی
بالاخره روز عروسی این زوج فرا رسید.هر دو از این اتفاق خوشحال بودند و بهترین تالار و غذا را آماده کرده بودند.تالار در فضای باز سرسبز بود و میز های طلایی کنار دیوار گذاشته شده بود.
صحنه رقص هم بسیار بزرگ بود و قسمتی برای دیجی گذاشته شده بود.
همه همکلاسی ها،اقوام،و دوستان و آشنایان جمع شده بودند تا شاهد این عروسی باشند
همگی نشسته بودند و منتظر عروس و داماد بودند که با شنیدن صدای ملایم آهنگ از جا بلند شدند و دست زدند.چون این معنی ورود آنها بود.
مرینت و آدرین دست در دست هم وارد تالار شدند.ادرین موهایش را پیش آرایشگر ژل ژده و حالت داده بود و کت شلوار سیاهی داشت که در یبش تکه ای از گل رز بود.
مرینت لباس عروس سفید و ساده ای پوشیده بود کهآستین های پفی داشت و لایه ای از حریر روی دامن لباسش بود.ارایش زیادی کرده بود و چندین ساعت درآرایشگاه معطل شده بود.از نظر آدرین همچنان زیبا بود.
با مهمان ها میرقصیدند که وقت رقص دونفره آنها شد.
آهنگ قشنگ و ملایمی پخش شد و صحنه پر از حباب و بخار آب شده بود که صحنه قشنگی را به وجود آورده بود و فیلم بردار هم از گوشه ی تالار فیلم برداری میکرد.
رقص آنها هم تمام شد.عکس ها را به صورت جداگانه با دوستانشان گرفتند و همینطور یک عکس خانوادگی با پدر و مادرشان!
مرینت و آدرین موقع شام در کنار مهمان ها بودند و کنار هم شام را با لذت میخوردند.
این عروسی هم....
تمام شد.
هر داستانی پایانی دارد
ولی هنوز پایان آنها فرا نرسیده بود
بلکه تازه شروع زندگی شان بود.
۷ سال بعد:
مرینت:
داشتم غذا رو درست میکردم که صدای در اومد
_مامانی من اومدم!
اما،دختر ۷ سالم رو بغل کردم و پرسیدم:
_روز اول چطور بود؟
_روز اول مث اینکه خیلی به اما خانم خوش گذشته.
آدرین بود که از شرکت برگشته بود.
با هم نشستیم رو مبل
_خب تعریف کن ببینم؟
_یه دوست پیدا کردم مامان!معلممون خیلی مهربونه!.....
________
همچنان دوستش داشتم
بهش عشق میورزم و دوستش خواهم داشت.
هنوز وقتی میبینمش همون حسی رو دارم که دفعه اول بعد چند سال دیدمش.
مثل حس دیدار دوباره.....
__________
میدونم،خیلی هول هولکی نوشته شده.
ولی واسه اولین رمانم این پایان رو بپذیرین
از همه شما برای حمایت هاتون متشکرم
از دوستانم برای راهنمایی هایم متشکرم
از برادرم سپاسگزارم که باعث تولد دیدار دوباره شد.
منتظر رمان های جدید باشید!