
زندگی دوباره P10

سلام بریم پارت ۱۰ رو بدیم اگر پارت های قبل رو نخوندین لطفا اول اون ها رو بخونید و بعد بیاین سراغ این پارت ممنون
یونا با ناراحتی به درخت تکیه داده بود و داشت گریه میکرد خورشید داشت طلوع میکرد سرش رو بالا گرفت یه نفر داشت بهش نزدیک میشد اشک هاش رو پاک کرد بلند شد به اون نگاه کرد لویی بود خوشحال شد اما وقتی یادش اومد که لویی داخل تیم قرمز لبخند از روی صورتش محو شد و لوازم جیسون رو برداشت و آماده شد لویی جلو رفت و گفت:سلام خیلی وقته ندیدمت.
یونا دوست داشت باهاش حرف بزنه به یکی نیاز داشت که باهاش درد و دل کنه تا خالی بشه اما اون الان دشمنش بود اون تنها بود و اونا سه نفر بودن هر چند لحظه یک بار با چشم خیلی سریع دور خودش رو یه نگاه می کرد که کسی بهش حمله نکنه که لویی گفت:گفتم سلام!
یونا با سردی جواب سلام رو داد و گفت:بقیه کجان؟
لویی:آروم باش فقط من یه نفرن از همدیگه جدا شدیم تا کسی که باقی مونده رو پیدا کنیم وقتی که فهمیدم اون تویی خوشحال شدم.
یونا:چرا باید خوشحال بشی؟
لویی:شاید برای اینکه تو از محدود افرادی هستی که اینجا باهاشون حرف زدم.
یونا:بیا سریع کاری که براش اومدی رو تموم کنیم.
لویی:بیا حداقل برای آخرین بار با هم حرف بزنیم بعد یه چاقو از جیبش در اورد و پرت کرد یونا با دیدن این کار آروم یه گوشه نشست و گفت:حالا چی می خوای بگی؟
لویی:داستان زندگیم رو.
یونا با لبخند جواب داد:می شنوم.
لویی:من داخل یه کشور جنگ زده زندگی می کردم هر روز خبر مرگ یه نفر داخل اونجا بود و صدای تفنگ و موشک برامون عادی شده بود هر روز با گشنگی جوابمون می برو و بیشتر وقت ها باعث میشد بی خواب بشیم سرباز های دشمن همه جای کشورمون پخش شده بود و هر روزم مثل زهر مار بود همه آدم ها از هم فاصله گرفته بودن خیلی کم میشد لبخند روی صورت کسی بیاد همه سلام سردم به زور می گفتن تا اینکه یه روز با یه نفر آشنا شدم اون از یه گروه مخفی بود که می خواستن در برابر دشمن مقاومت کنن اون با با حوصله شروع کرد به تعریف کردن از گروهشان و اینکه اگر دشمن رو از خاک بیرون بکنیم می تونیم استقلال داشته باشیم و شاد زندگی کنیم تصور استقلال و آزاد زندگی کردن برام سخت بود و اون وقتی در این مورد حرف میزد نشاط زیادی داشت این باعث شد که منم وارد اون گروه بشم بیشتر کشورمون زیر سلطه دشمن بود و روزانه آدم های زیادی داخل جنگ یا از گشنگی می مردن و خانواده هر کسی که بدون مرد می موند رو به اسارت می بردن وبه کنیزی می گرفتن بعد از اینکه چند ماه بود وارد اون گروه شدم و با اونا خیلی دوست شده بودم بچه های خیلی خوبی بودن گروهمون حدود هزار نفر بود و خیلی کم بودیم اما هر روز داشتیم بیشتر میشدیم تا اینکه یه روز جلوی چشممون زن و بچه یه نفر که تازه مرده بود رو به زور از خونه بیرون آورده بودن اونا جیغ میزدن و کمک می خواستن اما همه از ترس جونشون عقب وایساده بودن و هیچ کسی به اونا کمک نمی کرد حتی افرادی که همیشه می گفتن مرگ حقه و همه یه روزی می میرن هم از مرگ وحشت داشتن من و یکی از دوستام برای کمک به اونا رفتیم اما کاری که کردیم احمقانه بود ما تنها چیزایی که داشتیم یه کولت بود و اونا خیلی مجهز بودن به یکی از اونا تیر زدیم و مرد و بقیه اونا به ما حمله کردن و زیر مشت و لگد گرفتنمون به دوستم نگاه میکردم که افتاده بود و همینطوری ازش خون میرفت بقیه دوستام من رو به زور بیرون کشیدن حتی نمی تونستم راه بدم و به دوستم نگاه میکردم که همینطوری داشت کتک می خورد چشماش بسته بود منم کم کم چشمان رو بستم و خودم رو بعدش اینجا دیدم مثل یه معجزه هست که با اون امکانات کم هنوز امکان زنده بودنم باشه مادر و خواهرم فکر می کردم و پدرم که مریض کنار خونه افتاده بود کسی که غذا براشون می برو من بودم اما با حمایتی که کردم حالا تنها شده بودن گریه میکرد اشک هاش رو پاک کرد و گفت:اینا رو نگفتم که دلت برام بسوزه من همه زندگیم رو بهت گفتم حالا تو بگو.
یونا براش ناراحت بود و شروع کرد به تعریف کردن زندگیش وقتی که همه چیز رو تعریف کرد لویی گفت:ما الان همه زندگی همدیگه رو می دونیم بیا به عنوان دوتا دوست نتیجه بازی رو معلوم کنیم من نیومدن که ببازم تو هم همینطور یونا ناراحت بود نم خواست همونجا تموم بشه که لویی گفت:من از دیدن تو داخل اینجا خیلی خوشحال شدم ای کاش می شد که با هم دیگه به زمین بر گردیم.