رمان ᴜɴᴋɴᴏᴡ/ناشناس : پارت چهارم

Witch Witch Witch · 1402/05/05 11:16 · خواندن 3 دقیقه

 

 

« حواست باشه اونو کجا میزاری سالی» آقای گابریل با ابرو های درهم فرورفته به خدمتکار اشاره کرد 
خانم امیلی گلدانی که در دست داشت را روی میز خاصی قرار داد 
چند خدمتکار دیگر آمدند و میز های بزرگ و زینتی را در سالن قرار دادند ، آقای گابریل با دست به خدمتکارها مکان مناسب میزهارا نشان میداد

آدرین از گوشه ی در اتاقش به تزیینات خانه نگاه میکرد ، او آرام در را بست و خودش را روی تخت ولو کرد 
او عروسک گربه ای را بلند کرد که حالا دستمالی با پاپیون سبز نئونی بر گوشه ی گردنش بسته شده بود 
خانم ایزابل وقتی آدرین عروسک را نشانش داده بود این پارچه ی کوچک را به او داده بود ، حالا پارچه ی پاپیونی و صورتی رنگ که با گلسر مرینت هم رنگ بود گوشه ای از کمد آدرین در انتظار بود تا روزی که مرینت ، صاحب قبلی عروسک دوباره برگردد

آدرین بر خلاف خلق و خوی پسران دوازده ساله ، چون هیچ دوست و هم صحبتی نداشت عروسک را برداشت و شروع به صحبت با او شد ، او دیگر کم کم یادش رفته بود عروسک متعلق به فرد دیگری است
او آرام پیش عروسک غرولند میکرد که چرا نمی‌تواند در مهمانی باشد ، تا اینکه مادرش امیلی در اتاق را باز کرد « سلام پسرم »
آدرین رویش را از او برگرداند 
خانم امیلی ادامه داد « می‌دونم ناراحتی » او جلو آمد و دستی میان موهای طلایی و شیرشکری آدرین کشید « اما خودت میدونی این بهترین تصمیمه»
آدرین با ناراحتی سرش را پایین انداخت ، خانم امیلی سرش را بوسید و از اتاق خارج شد 
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
راس ساعت ۷ شب بیست مهمان محترم همراه با خانواده هایشان وارد سالن شدند ، آنها کت هایشان را به ربات ها می‌دادند و خودشان مشغول صحبت ، چاپلوسی ، خودنمایی و سرو دسر بودند 
آدرین از گوشه ی باز در اتاقش ، همراه با عروسک کوچکِ گربه اش دختران و پسران کوچک و هم‌سن و سال اشرافی را نگاه میکرد که همراه با خانواده هایشان در حرکت بودند
« چی برو بابا کل خونه ی شما اندازه ی اتاق منم نیست » آدرین به دختر موطلایی که این را می‌گفت و رد میشد نگاه کرد ، نگاه و توجه ی آدرین روی دختر و پسر دوقولویی با موهای خرمایی جلب شد ، او آرام در اتاقش را بست از پله ها پایین آمد

آدرین در دلش از عروسکش عذرخواهی کرد که اورا در اتاق تنها گذاشته ، او همراه با برخی مهمانان از پله ها پایین آمد ، او متحیر از اینکه کسی متوجه ی حضورش نشده از پله ی آخر نیز پایین پرید و چند قدم آن‌طرف تر از خواهر و برادر دوقولو قرار گرفت « مثلا پسر آگرست فکر کرده کس مهمیه که تو مهمونی کنار ما نیست ؟ » آدرین متحیر از حرفی که دختر گفت خشکش زد
برادر دختر جوابش را داد « یه سال از ما کوچیک تره .. شاید خیلی زشته که جرعت نکرده بیاد بیرون »
هردو خواهر و برادر خندیدند ، آدرین پدرش را آنسوی سالن دید که مقصدی سمت او داشت ، آدرین با چشمانی پر بغض ، با ترس داخل آشپزخانه فرار کرد ، تا کسی اورا نبیند

او در را سریع بست و نفس آرامی کشید ، احساس حالت تهوع و سرگیجه میکرد ، حس تنفر از اشراف زادگان وجودش را در بر گرفت ، آدرین با ترس به در بسته نگاه میکرد 


« تو کی هستی ؟ »
نفس در سینه ی آدرین حبس شد ، او آرام آرام برگشت و به پشتش نگاه کرد ، اگر پدرش میفهمید او از اتاقش بیرون آمده حتمی اوضاع خیلی خطرناک میشد

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

این پارت یکم کوتاه شد چون نیاز بود همینجا تموم شد تا پارت بعدش

 

لایک و کامنت و حمایت یادتون نره😁

اگه حمایت تا مثل پست قبلی قشنگ و زیاد باشه پارت بعدی رو همین امشب یا امروز عصر میدم (پارت بعد طولانیه)