تک پارتی کابوس عاشقانه:)
برین ادامه مطلب
پایانش خوشه:)
چشمام رو باز میکنم و دوباره با اون صحنه روبرو میشم
نینا عروسک قشنگ کودکیم وسط خیابون افتاده،مادرم کنار بستنی فروشی واستاده و میخواد برام به بستنی شکلاتی خوشگل بگیره.دوست دارم داد بزنم من این نیستم! نمیتونه واقعیت داشته باشه ولی صدایی ازم در نمیاد و پژواک افکارم تو ذهن خودم میپیچه.
تلاش میکنم برگردم اما اختیار حرف هام و حرکاتم دست خودم نیست.انگار یک فیلم از دید خودم داره برام پخش میشه.
دخترک داد میزنه«نینا الان میام!»
دوست دارم از ته دلم فریاد بزنم و به گذشتم بگم نره.
صدای مادرم رو میشنوم که به طرفم میدوه و میگه«اما همونجا وایسا!اما نه!»
اما دخترک ساده لوح میره وسط خیابون و بی خبر از همه جا نینا ی نازش رو بر میداره و موهای بافتنی ش رو ناز میکنه.
«الان از اینجا می.....
تنها چیزی که حس میکنه درده.و صدای بوق یه ماشین و ترمزش رو میشنوه.
احساس میکنم دارم شکنجه میشم!
مادرم به طرفم میره و میگه «عزیزم همه چی درست میشه ممنونم پسر...آه خدایا.....»
و همش سیاهی مطلقه
با جیغ وحشتناکی که خودم میزنم از خواب میپرم و میبینم که جیمز داره به طرفم میاد.
«اما عزیزم حالت خوبه؟دوباره؟خیلی وقت بود خوابشو ندیده بودی!»
من رو توی آغوش گرمش میگیره و بعد چند دقیقه در اتاق روبرویی باز میشه.
کلارا خواب آلود چشماش رو میماله و میگه«مامانی سی جده؟(مامانی چی شده؟)
میپره بغل من و جیمز و میگه«من همیده اجت محافژت میتنم مامانی نتلس!»(من همیشه ازت محافظت میکنم مامانی نترس!)
دخترک مو طلایی م رو محکم بغل میکنم.
«چیزی نیست کلارا مامانی فقط خواب بد دیده باشه؟»
کلارا منظورشو خوب میفهمه و با زبون بچگانش باشه ای میگه .
«مامانی گجنمه!»(مامانی گشنمه!)
سرش رو نوازش میکنم و از بغل جیمز و کلارا بیرون میام.
«بیا بریم با بابایی غذا درست کنیم باشه؟بعدشم میریم خونه مامان بزرگ!»
کلارا در حالی که به طرف آشپزخونه میدوئه میگه«آخ ژون خونه مامان بژرگ!»(این دیگه نیاز به معنی کردن نداره/؛)
میخواین بدونین تو اون تصادف چه اتفاقی افتاد؟
همسرم نجاتم داد!جیمز عزیزم!
_________________
خودم خیلی این تک پارتی نسبتا طولانی رو دوست داشتم.
نظراتتون رو بهم بگید حتما!