The beginning of miracles " سر آغاز معجزه ها " پارت ۴

MAI MAI MAI · 1402/05/03 19:51 · خواندن 6 دقیقه

خب خب حالا آدرینه که می‌تازونه ها ...  

هر دو مستقیم به هم خیره شده بودن . نفس های آدرین هنوز آروم و گرم بود ، مرینت میتونست اونها رو روی پوستش حس کنه. اما نفس های خودش حسابی تند شده بود و حدس زد آدرین هم میتونه اینو حس کنه . خیلی سریع سرشو از روی میز بلند کرد و از آدرین فاصله گرفت . یاد قیافه سرد و بی حسش توی تالار موقع انتخاب گروها افتاد . حدس میزد الان باید خیلی محکم بتوپه بهش که چرا موقع خواب داشته دیدش میزده . وایی عجب کار احمقانه ای کرده بود ! به خودش لعنت فرستاد . بعد سعی کرد با آرامش و جدیت نسبی کارشو توجیه کنه . گلوشو کمی صاف کرد 

( از خواب پروندمت ) 

این دیگه چی بود ؟ یه سوال ؟ یه خبر ؟ چرا اینقدر رسمی بود ؟ مرینت میخواست یه چیزی " مثل ببخشید که بیدارت کردم" یا "ببخشید که دستم رو بی اجازه به موهات کشیدم" بگه ، در حال حاضر دوست هر چیزی بگه به جز چیزی که گفت و از اونجایی که آدرین احتمالا خیلی مغرور بود حتما بهش یه چیزی میگفت اما ... در کمال تعجب مرینت آدرین که حالا سرش رو از روی میز بلند کرده بود و رو به مرینت نشسته بود چشم های پف کردش رو کمی مالوند ، بعد لبخندی زد که مطمئنا سنگ رو آب می‌کرد و با صدای یکم خش دار بعد از خوابش گفت ( سلام ) 

مرینت اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشت . اون لبخند دیگه چی بود ؟ یه معجزه الهی ؟ اون پسر سرد و بی احساس توی تالا کجا رفت . مرینت همون طور مبهوت به آدرین زل زد بدون اینکه جوابشو بده . بعد سنگینی دستی رو روی شونش احساس کرد . سرش رو برگردوند و دختری رو پشت سرش دید که بلند بلند آدامس می جوید . موهای بلند و مواج دختر که تا گردنش می اومد پشت گوش هاش زده شده بود تا گوش واره های مرواریدش به طور کامل خود نمایی کنن . مرینت به چهره دختر زل زد ، کجا اونو دیده بود ؟ البته ! یادش اومد ، اسمش کلویی بود و روز انتخاب گروه حسابی بلبشو به پا کرد چون معتقد بود خودش میتونه گروهشو انتخاب کنه.  وسط تالار ایستاده بود و بلند بلند داد میزد  "ما اصیل زاده ها که نباید با ایینه انتخاب گروه بشیم " اما آخرش راضی شد و  توی ریون کلاو افتاد . کیلویی با صدای جیغی گفت 

( آهای با توام ، صد بار صدات کردم. کری یا چی ؟ ، اینجا جای منه از سر جام بلند شو ) 

مرینت اروم بلند شد و از کنار کلویی گذشت در حالی که زیر چشمی نگاهش می‌کرد. کلویی هم تا مرینت به میزش برسه با چشم هاش اون رو دنبال کرد ، بعد دهن باز کرد که چیزی بگه اما با ورود پروفسور به کلاس دهنش رو بست . مرینت کنار آلیا نشت . آلیا آروم در گوشش گفت 

( باهاش خیلی بحث نکن . کلویی رو میگم ، یه اصیل زاده خودخواه . پدرش یکی از رئیس های ارشد وزارت خونست ، برات دردسر میشه )  

( مرینت نگاهی به کلویی و آدرین که کنارش نشسته بود انداخت بعد پرسید 

( آلیا آدرین هم یه اصیل زادست ) 

آلیا آروم جواب داد ( از طرف پدری فکر نکنم،  اما از طرف مادری به جادوگران بالا مرتبه ای بر میگرده)  

خب پس آدرین یه اصیل زاده بود اما اینکه شبیه کلویی بود یا نه هنوز برای مرینت مشخص نبود . 

روز های مرینت تو مدرسه خیلی عادی می‌گذشتن . یا با آلیا و نینو بحث می‌کرد،  یا تو کتابخونه بود . هفته اول هیچ کلاسی با پروفسور اگرست نداشتند و نینو حسابی از این بابت خوشحال بود اما خوشحالیش خیلی طول نکشید چون اولین کلاس هفته دومشون کلاس ورد سازی با حضور شخص پروفسور اگرست بود . 

توی کلاس بچه ها روی کتاب هاشون تمرکز کرده بودن. پروفسور اگرست هم با یکی از دخترای سال بالایی صحبت می‌کرد.  درس اول این بود که یاد بگیرن ورد های چند بخشی رو قسمت قسمت کنن . درس سختی نبود اما همه بچه ها حسابی در گیر بودن . باید این کار رو با پودر ها نوشته ها انجام میدادن . 

مرینت که روی کاغذ ورد ها رو می‌نوشت و با پودر امتحانشون میکرد گه گاهی سرش رو بالا می آورد و به بقیه نگاه می‌کرد.بکرد.به نینو نگاه کرد که سرش رو تا حد امکان پایین گرفگرفته بود که با پروفسور چشم تو چشم نشه.  اون طرف کلاس آدرین رو دید که با تمرکز خیلی آروم پودر سفید رنگی رو تکون داد و کمی از اون رو روی نوشته اش ریخت . 

بعد یکهو چنان انفجاری رخ داد که سر آدرین تقریبا به عقب پرت شد . همه سر ها به سمت اون برگشت از جمله سر پروفسور اگرست که با چشم های تیله ایش صاف به آدرین و هر حرکتش خیره بود. هیچ کس جرات جیک زدن هم نداشت .همه خیلی آروم سر هاشون رو پایین آوردن و تظاهر کردند اتفاق خاصی نیفتاده . مرینت هنوز به قیافه شک زده آدرین نگاه می‌کرد . آدرین دستی به موهای بالا رفتش کشید و اونها رو یکم بهم ریخت و روی پیشونیش بر گردوند و بعد خیلی غیره منتظره برگشت و به صورت مرینت زل زد . مرینت یکم دست پاچه شد. سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به کاغذ هاش مشغول باشه . بعد دستش به دفترچه کنارش خورد و دفترچه از روی میز سر خورد اما قبل از اینکه به زمین برخورد کنه توی هوا معلق شد و بعد خیلی آروم بالا اومد و توی دستای استخونی پروفسور اگرست قرار گرفت . مرینت به اندام بلند پروفسور کنارش نگاه کرد و فهمید که چرا نینو اصلا دوست نداشت به این کلاس بیاد . پروفسور اگرست دفترچه رو ورق زد و بعد نگاهی به مرینت انداخت . با صدایی بم گفت 

( پسوند های ورد های ثانویه ... خیلی خوب نوشته شدن ، معلومه توی این کار مهارت داری خانم ... ) 

( مرینت ، مرینت دوپن ، بله پروفسور من اممم تمرین می کردم ) 

( فکر میکنم استعداد خوبی برای ورد سازی داشته باشی ، البته چیز هایی که نوشتی مشکل هم دارن و میتونن بهتر بشن)

مرینت از پروفسور اگرست یه تعریف گرفته بود . تکه تکه گفت 

( ممنون ... پروفسور ) 

پروفسور اگرست دفتر چه رو روی میز گذاشت و بعد حرکت کرد تا به بقیه بچه ها سر بزنه . مرینت رو به آلیا کرد 

( خدایا ! دیدی چی شد ! اون ازم تعریف کرد ) 

آلیا با برق توی چشم هاش گفت 

( دوشیزه دوپن تو الان رسما یک موجود جادویی محسوب میشی . فکر نمی‌کنم اون توی زندگیش تا حالا از کسی تعریف کرده باشه ، حداقل نه از پسر انفجار سازش ) بعد خنده ریزی کرد 

مرینت هم آروم خندید بعد زیر چشمی به آدرین نگاه کرد . سرش پایین بود و چیزی روی کاغذ می نوشت . بعد انگار حس کنه مرینت بهش نگاه میکنه سرش رو بالا آورد و با گوشه لبش لبخند کوچولویی زد و دوباره سرش رو پایین انداخت .

مرینت اصلا این پسر رو درک نمی‌کرد.  نه اینکه چطور میفهمه بهش نگاه میکنه ، نه صورت سرد و بی احساس و مودیش در تمام طول هفته رو ، و نه این لبخند های گاه و بی گاهش که از چشم های مرینت اصلا پنهون نبود ! 

..... 

آقا من نمیدونم چرا هر پارتم اینقدر طولانی میشه 

هعی به بزرگی خودتون ببخشید 😅 

منتظر کامنت های باحالتون هستم . ببینم کی میتونه بگه دختر سال بالایی که گابریل باهاش حرف می‌زد کی بود ؟