عشق حقیقی پارت ۱۲
این پارت رو تقدیم میکنم به یک آدم خاص بفرمایید ادامه مطلب
تو اون لحظه مونده بودم چی جوابش رو بدم پس گفتم : خوب معلومه وقتی چیزی رو که یادم نمیاد خوب چرا باید براش تعجب کنم اونم گفت : باشه ایندفعه شانس آوردی ولی دفعه ی بعد تا نگی قضیه چی بوده ولکنت نیستم منم گفتم : باشه تو هیچ وقت ول کن نبودی بعد آلیا رفت رفتم رو نیمکت مدرسه نشستم و به این فکر میکردم که برای نمایش مد امروز چه لباسی بپوشم که جلویه آدرین به چشم بیام و بهش اعتراف کنم که دوستش دارم چون خسته شده بودم از بس این راز رو تو دلم نگه داشتم شیطونه میگفت که برم یه لباس باز بپوشم که بدنم معلوم بشه مغزم به شیطانه درونم گفت خفه شو بعدش زنگ خورد و رفتم سره کلاس
از زبون آدرین
با ماشین به سمته دانشگاه حرکت کردم امروز روزی بود که باید مرینت رو میبردم به نمایش مد لباسه پدرم به دانشگاه که رسیدم ماشین رو پارک کردمو وارد حیاط دانشگاه شدم رفتم رو نمیکت نشستم و با نگاهم به دور اطراف دنبال مرینت بودم که مرینت رو دیدم که داره با آلیا صحبت میکنه شیطونه میگفت که برم همینجا جلویه همه بهش اعتراف کنم که عاشقشم و این باره روی دوشم رو بردارم ولی جلوی خودم رو گرفتم.و کاری نکردم که زنگ خورد و رفتم سره کلاس
چند ساعت بعد
از زبونه مرینت
( الان مرینت تو خونس ) داشتم فکر میکردم که چه لباسی رو بپوشم که خوب باشه که بلخره به یه لباسه خوب رسیدم ( شرمنده نمیتونم طراحی کنم زیاد طراحیم خوب نیست ) پوشیدمشو یه آرایش ملایم کردمو کفشامو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون و راه افتادم و آدرین هم آدرس رو قبلن بهم داده بود وقتی که رسیدم دیدیم آدرین حاوی در وایساده و داره با تلفن صحبت میکنه که همون لحظه تلفنش رو قطع کرد و گذاشت تو جیبش و منو دیدو اومد سمتم و گفت.............
خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه ببخشید کم بود چون امروز کار دارم کم دادم پارت بعدی جبران میکنم برای پارت بعد ۱۵ لایک ۴۰ کامنت تا پارت بعد خدانگهدار