زندگی دوباره P7

kastel kastel kastel · 1402/05/03 15:52 · خواندن 3 دقیقه

سلام به همگی بریم سراغ پارت ۷ لطفا پارت ها رو به ترتیب بخونید 

لویی داشت از دست اون هیولا فرار می کرد که یه هیولا دیگه از جلوش در اومد نمی تونست سرعتش رو کنترل کنه خواست وایسه که خورد زمین اون هیولا ها جلو اومدن که آفتاب طلوع کرد هیولا ها با طلوع آفتاب ناپدید شدن قلب لویی از ترس تند تند میزد نمی دونست که اونا چی بودن به تابلو نگاه کرد مرده های قرمز ۴ تا بود و آبی ۵ تا در کل ۳ تا از ابی مونده بود و ۴ تا قرمز نگران یونا شده بود می ترسید که یونا از مژده ها باشه اما اگر می خواست برنده بشه اینکه یونا الان مرده باشه یا بعدا چه فرقی داشت هیچ راهی به ذهنش نمی رسید که هم یونا زنده بمونه هم خودش قانون بازی می گفت که فقط یه گروه می ت نه زنده بمونه همینطور که داشت فکر می کرد و راهش رو ادامه میداد یکی اومد جلوی راهش یه چوب رو تیز کرده بود و به شکل نیزه ساخته بود و جلوی لویی گرفته بود و گفت: کریستال رو نوشتم بده.

لویی آروم کریستال رو از جیبش در اورد با دیدن رنگ کریستال نفسش رو بیرون داد و گفت:منم داخل گروه قرمز هستم تا الان جلو هستیم بقیه اعضای گروه یکم جلوتر کنار آتیش هستن همراهم بیا.

لویی که اون هیولا ها رو دیده بود که به شکل انسان در اومده بودن نمی تونست به اون اعتماد کنه با احتیاط پشت سرش شروع به حرکت کرد و تمام حرکات بدنش رو زیر نظر گرفته بود یکم جلو رفتن و به یه آتیش رسیدن که ۲ نفر کنارش نشسته بودن اونی که لویی رو پیدا کرده بود گفت:این عضو جدید هست راستی اسمت رو نپرسیدم من کاوه هستم این کاتر هست و اون جسیکا اسم تو چیه؟

_من لویی هستم.

تمام این مدت که حرکت هاشون رو نگاه کرده بود هیچ چیز غیر عادی ندیده بود مثل اون هیولا نبودن اما هنوز هم باید مراقب می بود اون نمی دونست که هیولا ها از کجا اومدن خیلی فکر کرد و به نتیجه ای نرسید پس از اونا پرسید:داخل این مدت که داخل بازی بودیم افراد غیر عادی بهتون نزدیک نشدن؟

کاوه:آره شب بهمون حمله کرد و کشتیمش قیافه شبیه انسان داشت اما وقتی مرد شکل یه هیولا شد ما خیلی ترسیدیم اما الان سالمی راستش من شک داشتم که تو هم از اون هیولا ها باشی اما وقتی این سوال رو پرسیدی خیالم راحت شد.

لویی با شنیدن این حرف آروم شد حالا دیگه همه اعضای باقی مونده تیمش رو می شناخت و گول هیولا ها رو نمی خورد از طرفی یونا هم کنار عمه اعضای تیمش بود و در حال ساخت صلاح بودن برای دفاع اعضای تیم اون یه مرد سیاه پوست به اسم جیسون و زن به اسم جولیا بودیونا داشت زندگی خودش رو تعریف می کرد جولیا از قبل اون رو می شناخت و از طرفدار های یونا بود یونا همه زندگی خودش رو برای اونا تعریف کرد و جیسون شروع به حرف زدن کرد:همینطور که می بینید منم یه سیاه پوست هستم بخاطر سیاه پوست بودنم همش مسخره می شدم و بیشتر سفید پوست ها خودشون رو از من بالاتر می دونستن و مخارج بودنم ازیت و آزار های اونا رو بیشتر میکرد من رو قریب گیر آورده بودن انگار که واقعا از من بهترم ولی هر چی هم که باشیم آخرش خون همه سرخه آخرش همه زیر خاک میریم پس چرا انقدر نژاد پرستی وجود داره نژاد پرستی فقط به رنگ پوست ما بر نمی گرده من بخاطر ملیتمم مسخره میشدم.

یونا:تو که انقدر ازیت شدی چرا می خوای بر گردی؟

جیسون:بخاطر خانوادم.

امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه😍