قصر زمرد 🏰
پارت پنجم
خب خب بزنین بریم یه پارت خفن و طولانی داشته باشیم 😁😉
سنگ خیلی زیبا بود ..... درست مثل ستاره ای در شب می درخشید .....
مرینت که مبهوت زیبایی سنگ شده بود بدون این که چشم از ان بردارد پرسید : این سنگ از کجا اومده ؟! مثل اینه که یه تیکه از بهشته !
سوفیا توضیح داد : راستش قضیه بر میگرده به چندین قرن پیش .....
الیا وسط حرفش پرید : وای نه می خوای همشو تعریف کنی ؟
مرینت التماس کرد : خواهش میکنم ....می خوام بدونم .....خیلی برام مهمه !
سوفیا : من که مشکلی نمی بینم امشبو با دوره ی درس های کلاس تاریخم بگذرونم .
مرینت سوفیا رو که کنارش نشسته بود بقل کرد : مرسی ،مرسیییییییییییی😁🥲.
سوفیا شروع به تعریف کرد : خب روزی روزگا.......
ناگهان صدایی حرف سوفیا را نا تمام گذاشت .
-بیان بچه ها از این طرف ....فکر کنم داریم درست میریم .
مرینت (با تعجب ): تیکی ؟!
و از جایش بلند شد .
تیکی (ناباورانه ):مرینت ......خدای من ! تو سالمی!؟!
مرینت نگاهی به لباس های خاکی و پاره اش انداخت : هنوز که زنده ام !
تیکی دخترک را در اغوش کشید و شروع به گریه کرد : من فکر می کردم که بلایی سرت اومده ....خدا جون اگه چیزیت می شد خودمو نمی بخشیدم😭😭😭😭
_ ابغوره گرفتنتون تموم شد ؟
تیکی با این حرف از جا پرید : ببخشید پرنس من جلوی راه ایستادم .....
به دنبال پلگ و میلو بقیه اعضا وارد جایی شدند که اون ها کمپ زده بودند .
و این بار نوبت الیا ی خودمان بود که شروع به غر زدن بکند : معلوم هست کجایی دختر ؟!
و ضربه ای به ارنجش زد .
مرینت صورتش از در جمع شد : گم شدم تقصیر من نیست که !
نینو : حق با اونه الیا اذیتش نکن .
الیا چشم غره ای به نینو رفت و گفت : فردا حالت رو جا میارم خانم خانم ها(چشمک)
و همین که برگشت از تعجب چشم هایش چهار تا شده .
الیا: یا مادر فولاد زره ....اینا کین!؟
مارتا : وای خدا به خیر بگذرونه 😂😂😂
شروع شد .
مارتین دستش را روی شانه ی نینو هایی که با چشم های باباقوری شده بهم ضل زده بودند گذاشت : نه خواهر کوچولو .....نگران نباش ! زود عادت میکنن......
♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️
خورشید غروب کرده بود و حالا همه دور اتیشی که به پا شده بو نشسته بودند و ماجرای اون روز رو مرور می کردند .
سوفیا : پس که این طور !
سس : من خیلی اسرار کردم که همون جایی که بودیم استراحت کنیم و کمپ بزنیم ولی گابریل مخالفت کرد .
گابریل : دلیلی نداشت اونجا بمونیم ....اون منطقه نزدیک زمین های قبیله ی تسوروکی بود دلم نمی خواست باهاشون رو برو بشم
ادرین(با تعجب): چرا پدر ؟
گابریل : دلیل خواص.......
ناتالی:خب منم بودم دلم نمی خواست دوباره چشم تو چش دوست دختر قبلیم بیوفته !
گابریل (با حرص ): ناتالی !
ناتالی شونه هایش را بالا انداخت و دهانش را کج کرد .
گابریل خواست حرفی بزند که مرینت زود تر گفت : ببخشید میشه یه لحظه گوش کنید ! من از سوفیا خواستم که برام راجب اون سنگ های افسانه ای بگه !
تیکی : منظورت اون زمرد هاست ؟!
_ اوهوم ..
سوفیا : راستش تا وقتی خانم ناتالی هست چرا من ! ایشون بیشتر از من بلدند .
همه به ناتالی نگاه کردند از جمله ادرین .
ادرین در حالی که سرش را به شانه ی ناتالی تکیه می داد گفت : اره ناتالی میشه برامون بگی ؟
ناتالی نفس عمیقی کشید : خب از کجا شروع کنم؟!
(بچه ها از اون جایی که ممکنه از هر کاراکتر دو تا باشه از این به بعد به خواطر این که قاطی نکنید "پ" و "و" میزارم که به معنی پاریس و واندرلنده 🙂)
الیا(پ): از اولش .....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
خب به پایان امد این دفتر ولی پارت های بعدی همچان باقی هستند و نمی دانم چرا تموم نمیشن 😂😂😂😂😭
دلوم داستان جدید موخاد شما این یکیو دوست ندارید زیاد 🥲
اقا اصلا ولش .......
لایک کنید
کامنت بزارید
و برای شادی روح نویسنده هم یه فاتحه بفرستید ، پایین تر خوراکی هم هست با کیک و نوشیدنی پذیرایی کنید 😂😂😂😂😂
🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤🍩🥤
کم بود بگید بگم بچه ها بیارند 😇
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
من برم بیشتر بمونم خل میشم ...🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️