دیدار دوباره پارت بیستم🌚✨
برای پارت بعد ۲۰ کامنت ۱۵ لایک!
برین ادامه
بعد از کلی حرف زدن با زویی موقع حضور و غیاب و تشر زدن خانم نایت از اینکه انقدر حرف میزنیم وقتش رسید طراحی ها رو نشون بدیم.
هر کدوم از بچه ها زوج بودن و همدیگه رو کشیده بودن بعضی هاشونم خواهر و برادرشون رو.
خانم نایت براشون دست زد و بعد به ما نگاه کرد.
_لوکا،زویی و مرینت شما ها موندین...
_من اول میام خانم نایت.
صدای زویی بود که شنیده میشد.عکس پدر و مادرش کنار هم رو کشیده بود و به وضوح میتونستم ببینم زیرش یه طرح دیگه هم هست...
بعدشم لوکا رفت نشون داد و همه با تعجب به طراحی نگاه میکردن...
چهره زویی بود!زویی هم متعجب طوری که خبر نداشته آروم دستشو سمت برگه آورد و برگه زیری رو نشون داد.
کل کلاس منفجر شد.زوج جدیدی توی دانشگاه به وجود اومده بود و همه خوشحال بودن.
خانم نایت با دست کوبید رو میز.
_ساکت بچه ها میدونم خبر جالبیه ولی زنگ تفریح راجبش صحبت کنین.
آروم آروم پچ پچ ها تموم شدن و دیدم زویی کنارم نشسته و به سمت راستش یعنی لوکا نگاه میکنه.
به بازوش سقلمه زدم و نیشخندی زدم.
_نخورش حالا چیزی تا آخر کلاس نمونده.
تکه موی رنگ شدشو پشت گوشش فرستاد و چشمش رو از لوکا گرفت هرچند که لوکا تا آخر به اون نگاه میکرد.خانم نایت صدام زد و گفت که طراحی م رو نشون بدم.از اون موقع طراحی م رو به خودم چسبونده بودم و حتی به زویی هم نشون ندادم با وجود اینکه خیلی اصرار کرده بود.
آروم از نیمکت بلند شدم و رفتم سمت میز معلم.
و طراحی رو به طرف بچه ها چرخوندم.صدای جیغ و داد بچه ها میومد و مدادم سوال میپرسیدن.قبل از خانم نایت کوبیدم رو میز و همه منتظر جواب من موندن.
_میدونم بچه ها شما راجب گذشته خبر دارین.ولی اگه میخواین جواب کامل سوال ها رو بفهمین ۵ روز دیگه ساعت ۳ اخبار رو نگاه کنین.فقط باید بهتون بگم حدستون درسته.
خانم نایت مونده بود این کلاس زوج یابی شده یا کلاس طراحی.خودشو جمع و جور کرد و تا اومد تکلیف بده زنگ خورد.
_جلسه بعدی طراحی میوه کار میکنیم دوباره برین تو حیاط.
داشتم از پله ها میرفتم سمت حیاط که دستی اومد و دستم رو محکم گرفت.با شوک به طرف آدرین چرخیدم چون فقط از اون این کار بر میومد.
_وووااااه تو اینجا چیکار میکنی؟!
_خبرا به دستم رسیده چیکار کردی و...
به طراحی ای که با اون یکی دستم گرفته بودم اشاره کرد.
_اینم که توضیح همه چیو میده.نمیخوای بگی چرا زودتر دست به کار شدی؟خیلی مشتاقی مگه نه؟
در حالی که دست تو دست هم میومدیم پایین جوابشو دادم
_خب منم باید یکاری میکردم نه؟ولی واقعا فکر نمیکردم....
_به بهههه زوج عاشقو نگا کن
_آدریناااا؟
اومد کنارمون که تازه پله ها رو پایین اومده بودیم و زد تو سر آدرین.
_نمیتونستم همینجوری بشینم که.دانشگاهمم که تموم شده گفتم بیام کمک معلم بشم.
آدرین آهی کشید که نشون میداد خبر نداشته.
_من از دست تو چیکار کنم آبجی هاننن؟
_هیچکار نکن به مردم نگاه کن که زل زدن به ما بیاین بریم بشینیم.
_______
آدرینا:)
با شنیدن حرفم کاملا فهمیدن منظورمو و دیدن تقریبا کل دانشگاه بهمون زل زده.
رفتیم یه گوشه نشستیم و توضیح دادم که حوصلم تو خونه سر میرفت واسه همین اومدم کمک مربی بشم و خب چی از این بهتر؟همیشه عاشق معلمی بودم!
_اره خلاصه معلمی رو دوست دارم و مای....
وقتی فهمیدم چی گفتم حرفمو خوردم و سریع بحث رو عوض کردم.بعدشم قبل اینکه سوالی بپرسن زنگ خوردو منم دویدم تو دفتر....
من چیزی دارم که اونا نمیدونن.
نبایدم بدونن
تا یه مدتی.
مثل یک راز....
__________
مرینت
بالاخره کلاسای اونروز تموم شد و رفتیم بیرون دانشگاه.به همراه آدرین اومدیم بیرون و با آلیا و نینو خداحافظی کردیم که داشتن میرفتن برای خودشون بگردن.
آدرینا هم تو دفتر یکم کار داشت و مثل بقیه معلم ها دیرتر از دانشگاه میرفت.
احساس میکردیم آدرینا یه چیزی مخفی میکنه ولی خیلی اهمیت ندادیم و آدرین گفت همیشه رازشو یه روز میگه.
سوار ماشین خودم شدم و دیدم آدرین اومد کنارم نشست.
_مگه ماشین نیاوردی...؟
_نه راستش پیاده اومدم.
_از دست تووو.
____________
این پارتم تموم شد با 3744 کاراکتر!
امیدوارم لذت برده باشین حتما لایک و کامنت بذارین تا زودتر به دستتون برسه پارت بعدی.