یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/05/02 02:20 · خواندن 4 دقیقه

پارت بیست و یکم

...آدرین بدون هیچ عکس العمل خاصی بهم گفت:« سلام پدر، میبینم که خیلی تعجب کردین...» 

من با بدگمانی بهش گفتم:« درسته که کلی جهان و کلی معجزه‌گر هاکماث وجود داره... عامل در هر جهان فقط یک معجزه‌گر هاکماث هست، پس تو چطور این معجزه‌گر رو در اختیار داری؟»

_ همون‌طور که خودتون گفتین پدر، کلی جهان وجود داره، پس کلی هم آدرین وجود داره! من آدرین جهان خودم هستم، آدرین شما روحش هم از ت من و بی نهایت آدرین دیگه خبر نداره... 

_ صبر کن ببینم آدرین... اگه معجزه‌گر هاکماث جهان تو، دست توئه، پس گابریل جهان تو، چیکار می‌کنه...

احساس کردم کمی بغض در گلویم جمع شد. اما نهایتاً با خونسردی گفت:« پدر واقعی من، مرده. و من سعی میکنم که با استفاده از معجزه‌گر هاکماث در راه خوبی، روح اونو شاد کنم...»

کمی متأثر شدم، دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:« آدرین، مطمئنم «منِ» جهان خودت بهت افتخار می‌کنه...» 

در همین لحظه کسی دستش رو از پشت روی شونم گذاشت و با صدای زنونه اش گفت:« قطعاً همینطوره گابریل...» 

برگشتم. لحظه ای خشکم زد، اما به خودم اومدم و گفتم:« امیلی؟ عزیزم... من... فکر کردم تو رو برای همیشه از دست دادم... خدای من...» و بی اختیار اونو در آغوش کشیدم.

امیلی با بی اعتنایی گفت:« آه گابریل، پس تو در جهان خودت منو از دست دادی؟ وقتی دیدم داری با آدرین حرف میزنی فکر کردم تو هم مثل من آدرینتو از دست دادی...» 

امیلی رو رها کردم و با صدایی لرزون بهش گفتم:« مهم نیست چیو از دست دادیم، مهم اینه که چیو میخوایم به دست بیاریم...» 

وقتی به اطرافم بیشتر نگاه کردم، چهره های آشنای زیادی رو دیدم: ناتالی، آدری، آندره، خانم تسوروگی، دوست ها و همکلاسی های آدرین مثل نینو و کلویی و لایلا و مرینت... و حتی کسانی که قبلاً شرور کرده بودم، همه اونها هاکماث های جهان خودشون بودن، و همشون بی تردید طعم تلخ زندگی رو چشیده بودن...

در همین حین صدای بلندی به گوش رسید. مردی چینی روی یک تپه که همون نزدیکی ها بود رفت و گفت:« هاکماث ها! جمع بشید!» 

همه هاکماث ها فوراً به دور اون تپه حلقه زدن و به اون مرد چینی چشم دوختن. حدس زدم که اون باید کنفوسیوس باشه. 

اون مرد شروع کرد به صحبت کردن:« هاکماث ها! من به این نتیجه رسیدم که اگر فقط خودم به تنهایی دنبال ارباب شرارت بگردم، این کار اونقدر طول خواهد کشید که اون فرصت موفقیت رو بدست خواهد آورد، پس بهتر دیدم که از شما بخوام تا به من کمک کنید. در واقع ما باید کاملاً متحد بشیم و همه ما در همه جهان های ممکن به دنبال ارباب شرارت بگردیم، به همین منظور، من قدرت معجزه‌گر های همه شما رو ارتقا دادم تا قدرت سفر به جهان های دیگه رو هم داشته باشید...» 

یک نفر از بین جمع پرسید:« کنفوسیوس بزرگ، اگر ما تونستیم ارباب شرارت رو پیدا کنیم، چطوری به تو اطلاع بدیم؟» 

کنفوسیوس گفت:« از طریق حافظه معجزه‌گر؛ معجزه‌گر های شما کلید ارتباط شماست، در هر جا که باشید.» 

فرد دیگه ای پرسید:« اگر ما ارباب شرارت رو پیدا کنیم، اون قطعاً با ما درگیر میشه، و ما اگر نتونیم دستگیرش کنیم و مجبور بشیم همونجا بکشیمش باید چی کار کنیم؟ اون بی تردید در حالت تبدیل شده اش خیلی قویه...»

کنفوسیوس گفت:« نگران نباشید دوستان. من قدرتی به شما میدم که میتونید عصای مخصوصتون رو بهش بزنید و تمام احساسات وجودشو تا آخرین ذره بیرون بکشید، با این کار اون به سادگی میمیره...» 

سپس کنفوسیوس چشمهای خودشو بست و انگشتهاشو رو پیشونیش گذاشت، معجزه‌گرش شروع کرد به درخشیدن...

چشمهایم باز کرد و گفت:« من قدرت هارو بهتون دادم، حالا وقتشه که برید...» 

همه هاکماث ها دست به کار شدن. ولی من بشدت ترسیده بودم... فوراً تبدیل شدم و به جهان خودم برگشتم...

... در جهان خودم اما خبر های عجیبی جریان داشت؛ میتونستم احساسات منفی یک نفر رو درک کنم، داشت به خودش می‌گفت:« باید ارباب شرارت رو پیدا کنم، باید ارباب شرارت رو پیدا کنم...»

به همین زودی یک هاکماث برای کشتنم اومده بود...