The beginning of miracles " سر آغاز معجزه ها " پارت ۳

MAI MAI MAI · 1402/05/01 20:30 · خواندن 3 دقیقه

بیا برو ببین این پارت چی میشهههه ... 

... 

همه گیج بودند و به پسر بعد به پروفسور اگرست و بعد دوباره به پسر نگاه می‌کردند.  تا اینکه بالاخره مدیر تک سرفه ای کرد و اون سکوت کر کننده رو شکست . 

( بسیار خب ، مثل اینکه هنوز یک انتخاب گروه دیگه داریم )

بعد به پسر اشاره کرد . پسر آروم به سمت ایینه رفت و رو به روی اون ایستاد. مرینت به انعکاس صورت پسر توی ایینه خیره شده بود و برای یک لحظه حس کرد چشمهاشون از توی ایینه بهم قفل شد ، اما فقط برای یک لحظه ، تا اینکه تصویر توی ایینه شروه کرد به چرخیدن و چرخیدن ، انگار خود ایینه هم نمی‌دونست با این تازه وارد غیر منتظره چکار کنه چون چرخیدن زیادی طول کشید . اما بعد در حالی ایستاد که مخمل سبز ردا روی شونه های پسر جا خوش کرده بود . پروفسور لوسیر اعلام کرد. 

( آدرین اگرست ، اسلایدرین ) 

آدرین... پس اسمش این بود . پسر اول نگاهی به پروفسور اگرست انداخت ، سری تکون داد و بعد با چهره بی حالت به سمت میز سمت چپ رفت و اونجا نشست . مرینت داشت فکر میکرد که احتمالا اصلا برای آدرین مهم نبوده که توی چه گروهی میره چون قیافش کاملا ثابت موند . بعد با صدای الیا به خودش اومد 

( اها ، پس دلیل اینکه پروفسور اگرست امسال به مدرسه برگشته اینه ، پسرش اینجاست ) 

بعد از این قضایا گروه سال اولی ها به سمت اتاق هاشون حرکت کردند ، هر گروهی یک سالن برای خودش داشت و اتاق ها به سال راه داشتند . وقتی مرینت توی اتاقش رفت اولین کاری کرد این بود که خودش رو روی تخت انداخت و نفسش رو با صدا بیرون داد . عجب روزی بود . بعد به سمت چمدونش رفت و چوب دستیش رو از توی اون در آورد و توی دستش چرخوند . یاد موقعی افتاد که با پدر و مادرش برای خرید مدرسه رفته بودن و پدر و مادرش با صورت های متعجبشون به همه چیز با حیرت نگاه می‌کردن . مرینت احساس کرد خیلی خجالت آوره که پدر و مادرش عادین اما بعد سرش رو تکون داد و سعی کرد این فکر رو از خودش دور کنه . به هر حال اون تنها کسی نبود که پدر و مادرش عادی بودن ، نه ؟ 

فردای اون روز بچه ها به اولین کلاسشون یعنی معجون سازی رفتن . کلاس هنوز شروع نشده بود و هر کس گوشه ای به کاری مشغول بود . آلیا کتاب هاشو روی میز گذاشت و به سمت میز نینو رفت . مرینت هم کتاب هاشو کنار آلیا توی ردیف اول گذاشت و همین طور که منتظر شروع کلاس بود به بقیه بچه ها نگاه می‌کرد.  بعد یک میز اونور تر آدرین رو دید که سرش رو روی میز گذاشته بود و توی خواب آرومی بود . مرینت در تعجب بود که چطور میتونه توی این سر و صدا بخوابه . بعد ناخداگاه به سمتش حرکت کرد و روی میز کنارش نشست و مثل اون سرش رو روی میز رو به روی صورت آدرین قرار داد . به صورتش با دقت نگاه کرد ، آروم و ساکت، چه صورت صافی داشت، مثل یه مجسمه. مرینت به چشم های بسته آدرین نگاه کرد. حالا که موهاش کنار بودن میتونست مژه های بلندشو ببینه. برای یه پسر خوبه که مژه ها اینقدر بلند باشن ؟

 مرینت خیلی آروم دستشو به سمت موهای طلایی آدرین برد و اونها رو توی انگشتاش چرخوند . لبخندی زد ، خیلی نرم بودن ، مثل ابریشم . بعد یهو پلک های آدرین تکونی خوردن و دوتا زمرد سبز صاف به چشم های مرینت خیره شدن . 

اون لحظه بود که مرینت فهمید هنوز دستش توی موهای آدرینه ، و اون لحظه بود که فهمید چقدر صورتشون به هم نزدیکه!  

.... 

خب قرار بود این پارت طولانی تر باشه ولی لایک ها و کامنت ها کافی نبودن برای همین با احترام کمش کردم تا ببینم چی میشه😁 .. اگه دوست دارید این داستان رو ادامه بدم حتما کامنت کنید