قویترین جادو بین ما 🪄 ۵

🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 🧃𝑮𝒊𝒕𝒂🍡 · 1402/04/31 23:01 · خواندن 3 دقیقه

پارت «۵» 

نینای نای نینای نای نینای ناینانانای نای 😂 

من آمدم با پارتی دگر 😂 

می‌دونم میخواین پرتم کنین تو آتش فشان 😐 

خب دیگه... 

برید ادامه مطلب فرزندانم

نینو « عمو اونا کی بودن ، میشناسیدشون ؟ » 

عمو « اونا آدرین آگرست و منشیش ناتالی،،،(تو کامنتا بهم بگین فامیلی ی ناتا جان چی بود / وجی « عههههههه ناتا چیه بی تلبیت بگو ناتالی» /نویسنده « برو باباااااا » ) بودن و.... گابریلم میشناسید دیگههه » 

من « خیر ، ما از کجا باید این موز و خانوادش رو بشناسیم |: » 

عمو « نگران نباشید اونم بعدن میفهمید⁦<( ̄︶ ̄)>⁩»

منم با چشمای ریز به عمو نگاه میکنم و میگم « تامی جون مشکوک میزنی هااااااا » 

عمو « -________- » 

خلاصه که بعد از ۳ ساعت ( وجی « اوهووووووووو چه خبرتونه مگه حلواشیر نظر میکنن » / مری « آهاااا نه باباااااا حلوا ارده نظر میکردنننننن » / نویسنده « خدایااااااا نظار من کار دست اینا بدم صلواتتتتت » / مری « اله هم...... صبر کن ببینم ، مگه ما صلوات داریم ⁦ಠ_ಠ⁩ » / نویسنده « ما که آره شما رو نمیدونم » ) زر زدن با کمی خر بازی از عمو جان بابای کردیم و به ایستگاه مترو رفتیم و سوار شدیم و در طول راه حرفی نزدیم تا اینکه از مترو پیاده شدیم و و برای رفتن به خونه باید از پارک رد می‌شدیم ، نزدیکای غروب بود و بر خلاف معمول پارک خلوط بود ، داشتیم همینجوری راه خودمون رو می‌رفتیم که آلی یهو گفت « عهههههههه بچه هاااا آندره ی بستنی فروشششششششششش » 

من « خب چیکار کنم » 

نینو با لهجه ی لوس و بچه گونه ای گفت « بچه هاااا حالا که آندره اینجاسسسسسس بریم یه بستنی بخوریمممم » 

آلی « آلهههههههههههههههه » 

من « باشه باباااااا » 

به سمت آندره رفتیم و گفتیم « سلام آندرههههه » 

آندره « به به ، سلام بر بچه های شیطونم ، چه خبرااااا خیلی وقته که نمیبینمتون » 

من « دیگه دیگهههه » 

نینو « راستی ، آندرهههه میشه یه بستنی به من و آلیا بدی » 

آندره « چه جورم ، خببب اول یکم نارگیل ، پرتقال و پشمفروت ، این بستنی تقدیم شماااااا » 

نینو « دست گلت درد نکنه » 

آندره « خببببب حالا نوبتی هم باشه نوبت مری جانهههه ، خبببب بزار ببینمممم ، امممم ، مثل اینکه هنوز خبری از زوج شما نیست ، درست نمیگممممم ؟ ، ولی این دلیل نمیشه که از یه بستنی ی خوشمزه لذت نبری پسسسسس ، توت فرنگی و تکه های شکلات با کمی بلوبریییییی ، تقدیم به مری خانم » 

من « ممنون آندرهههههه » و با نینو و آلی رفتیم رویه صندلی و شروع به خوردن بستنی هامون شدیم 

بعد ازین که تموم شد به طرف خونه حرکت کردیم و وقتی که رسیدیم هوا تازه تاریک شده بود ، از آلیا خداحافظی کردیم و به طرف خونه حرکت کردیم ، خونه ی آلی اینا یه سه چارتا از خونه ی ما بالا تر بود و به هم نزدیک بودیم 

وقتی زنگ خونه رو زدیم دیدم که یه جغد هوهو کنان اومد و روی کاپوت ماشین بابام که جلوی در پارک شده بود نشست 

رفتم سمتش و گفتم « کیش کیش گمشو کیششششششش » 

نینو « مری ولش کن بیا » 

من « باشه باباااا » 

و داخل خونه شدیم و مامان و بابا خونه بودن و .......

...... 

این داستان ادامه دارد...... 

____________________________________________

خببببب تموم شد و چشمان من داره از کاسه در میادددددددد 

برا بعدی ۱۴ لایک و ۱۴ نظر 

وگرنه همونی که میدانید برادرانننننن 👠🐍👢🪓🪚🦯👡🔪🩴💉 

بابایییییی 👋🏻