آرزو بودن با تو🫧f3 p6

𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 𝙈𝙚𝙝𝙧𝙨𝙖 · 1402/04/31 21:19 · خواندن 8 دقیقه

پارت دادم چون خیلی اصرار کردین

 

آنچه گذشت:از دیدن رزیتا خوشحال بودم_چرا راحت نیستی کاگامی شب تو بغل الکس میخوابه_دور کمرم دست آدرین حلقه شد

فردا صبح از زبان مرینت 

 

آروم آروم بیدار شدم دیدم آدرین هی تکونم میده و میگه بدبخت شدیم بیدار شو 

 

به خودم اومدم:چی چی چیشده 

 

ادرین:بدبخت شدیم همه هستن جز الکس

 

چشم غره ای به آدرین رفتم:آدرین حالت خوبه اون مثل تو تنبل نیست خب رفته شرکت.  اخه تو چرا نمیری کارخونه

 

آدرین:چی راست میگی

 

بلند شدیم و رفتیم تو اتاق بزیرایی و صبحانه خوردیم رفتم به اتاق جک و خواب بود و کاگامی و رزیتا و لوکا هم خواب بودم رفتم در اتاق نیت و لیدا که دیدم بیدارن و لیدا هم حالش خوب نبود و لیدا کنار نیت دراز کشیده بود و تو بغلش داشت گریه میکرد و رفتم رو تخت نشستم 

 

من:لیدا اگه بهت بگم جک تورو دوس داره و پشیمونه و دیگه روت داد نمیزنه چیکار میکنی

 

لیدا:چیکار کنم میدونم که این اتفاق نمی‌افته الان نزدیک یک ماهه که داره اذیتم میکنه

 

من:ولی دیشب باهاش صحبت کردیم اونم گفت من لیدا رو دوس دارم پشیمونه و نمیخواد روت داد بزنه

 

لیدا از شنیدن این حرفم خیلی تعجب کرد و بلند شد از سره جاش و اومد بغلم و بعد چند ثانیه از بغلم در اومد و جک اومد تو اتاق و آروم آروم به لیدا نزدیک شد و بغلش کرد خیلی لحظه قشنگی بود و لیدا از بغل جک بیرون اومد و رفت تو بغل نیت منم نخواستم مزاحمشون باشم پس رفتم بیرون و رفتم تو پذیرایی که دیدم همه بیدار شدن و صبحانه هم خوردن و رفتم پیش آدرین نشستم

 

من:سلام.      الکس مامان بابا کجان

 

الکس:دیشب به من پیام دادن میرن لندن پیش دایی و زَندایی

 

لوکا:چی پیش مامان بابا من چرا

 

الکس:خب من از کجا بدونم

 

من:الکس مگه تو شرکت نبودی

 

الکس:خسته بودم برگشتم

 

من:اممم لوکا رزیتا کجاست

 

لوکا:تو اتاق داره تو گوشیش ور میره

 

ساعت ۷ شب از زبان مرینت 

 

لوکا:مرینت سریع حاضر شو امشب نباید دیر برسیم 

 

من:اوکی

 

و سریع رفتم تو اتاق و همون لباسی که اون شب پوشیدم بودم رو پوشیدم و با لوکا سریع رفتیم تو ماشین و بعد از چند دقیقه رسیدیم که جک و لیدا هم آماده برای رفتن بودن 

 

و همه افراد سازمان رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به یک جای خیلی عجیبی 

 

من:جک ما چرا اومدیم اینجا

 

جک:به ما خبر داده شده یک نفر رو دزدیدن و در اینجا اسید درست می‌کنن

 

و همه کارمند ها رفتیم تو و مثل جایی بود که نیت منو دزدید و خیلی شبیه همون جا بود و یک نوری سمت یک صندلی بود که به صندلی بسته بود

 

لوکا:کامند ها یک استخر اسید هست ممد فاطمه جک لیدا شما بیاین کمکم که استخر اسید رو خالی کنیم و مری تو شخص دزدیده شده رو نجات بده 

 

و همه رفتن منم به شخص دزدیده شده نزدیک شدم دیدم که آلیا بود و داشت به من اشاره میداد و دهنش با چسب بسته بود و من دستو پای آلیا رو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد نیت بود و گوشیرو دم گوشم گرفتم و با اون دستم آلیا رو باز میکردم

 

من:الو نیت چرا تو این موقیت زنگ میزنی

 

نیت:الو سلام میگم حال لیدا خوبه

 

من:بزار بیام خونه زنده نمیزارمت 

 

و دستو پای آلیا رو باز کردم و رفتم سمت دهنش که چسبو باز کنم که متوجه یک چیزی رو دیوار شدم رو دیوار به رنگ سفید نوشته شده بودM و........

 

چسب دهن آلیا رو باز کردم و

 

الیا:مرینت از اینجا برو ابن یه تله هست

 

من:الو الو نیت میگم اسم ریئست که خلاف کار بود چیه

 

نیت:اسمش اممممممم مایک هست آره مایک 

 

من:چی

بعد گوشی رو قطع کردم و گذاشت تو جیب مخفیم  

 

من:آلیا برو بیرون تو ماشین در ماشین هم قفل کن 

و آلیا رفت ولی هیچ اثری از مایک نبود ولی میدونستم کار مایک بود چون اون الامت رو دیوار و هم نیت گفت و اگه نیت فرار کرده حتما مایک هم فرار کرده  تو همین فکر بودم که دو نفر از دو طرف به من حمله کردن و دستامو گرفتن و مایک آروم آروم به من نزدیک شد و ایستاد

 

مایک:سلام مرینت دیدی پیدات کردم چون میدونستم برای نجات دوستت میای

 

من:هر کاری کنی بهت نمیدمش 

 

مایک:ولی من بزور میگیرمش

 

من:بهت گفتم که نمیدم

 

و من با یک زربه خفنی تون دو نفری که منو گرفته بودن رو انداختم زمین و.......

 

من:مایک تو نمیتونی مثل آدم زندگی کنی

 

مایک:خیلی داری پرو میشی

 

و کلی داشت زر زر‌ میکرد منم دکمه کمک که رو دامنم بود رو زدم و سریع لوکا و بقیه اومدن و لوکا با مایتابه زد تو سره مایک(داستان راپنزل اومده تو داستان من)

 

من خیلی آروم:بدبخت شدم

 

لوکا:چیشده 

 

#از زبان لوکا#

 

من:چیشده

 

و مری غش کرد تو بغلم (بچه ها ممد و فاطمه اسید هارو از استخر کالی کردن و رفتن خونه هاشون ولی این دوتا باهم رابطه ندارن)

 

من درباره بیماری مرینت میدونستم و با لیدا و جک بردیمش بیمارستان و نتونستیم خلاف کار هارو بگیریم 

 

از زبان مرینت گل ما

 

بهوش اومدم دیدم تو اتاق بیمارستان هستم و سِروم بهم وصله و لیدا بالا سرم

 

لیدا:مرینت به هوش حالت خوبه

 

من:آره خوبم

۳۰ دقیقه بعد از زبان مرینت 

 

تو ماشین بودیم تازه از بیمارستان اومدیم بیرون و باید میرفتیم سازمان و بعد چند دقیقه رسیدیم و وارد سازمان شدیم و رئیسم گفت بیام اتاق کارش(مهم نیست اسم رئیسش چیه)

 

من:بله ما من کاری داشتید

 

رئيس:وظیفه شما اینه که شکست نخورید ولی خوردین برام توضیح بده چیشد

 

من:میدونید آخه رئیس اون جا منو می‌شناخت و این تله بود که من بیام اونجا اسمش مایک هست اون همیشه دونبال منه

 

رئیس:فکر کردم ازدواج کردی

 

من:آره کردم ولی مایک دونبال بدست آوردم من نیست اون یک چیزی از من میخواد

 

رئیس:باشه بخشیده میشی حالاهم میتونی بری

 

رفتیم سوار ماشین شدیم و جک خل میزد همش نگاه اینور اونورش میکرد و بعد چند دقیقه رسیدیم خونه و رفتیم روی مبل نشستیم من کناز آدرین نیت کنار لیدا.    لوکا کنار رزیتا و الکس کنار کاگامی و جک هم تنها(چقدر آدم کنارشه)

 

ادرین:لوکا مگه بهت نگفتم مراقب مرینت باش

 

من:تقصیر لوکا نیست

 

آدرین:اونجا چه اتفاقی افتاد

 

من:از کجا میدونی یک اتفاقی اوفتاده

 

ادرین:تو بیمارستان لوکا بهم زنگ زد و بهم گفت غش کردی

 

من:آدرین بدبخت شدم

 

الکس:مرینت میشه بگی چه اتفاقی افتاده

 

من: ....................

 

🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸

 

بچه ها خیلی طولانی شد از همیشه بیشتر خیلی طولانی خیلی

 

7,769:کاراکتر