آرزو بودن با تو🫧f3 p6
پارت دادم چون خیلی اصرار کردین
آنچه گذشت:از دیدن رزیتا خوشحال بودم_چرا راحت نیستی کاگامی شب تو بغل الکس میخوابه_دور کمرم دست آدرین حلقه شد
فردا صبح از زبان مرینت
آروم آروم بیدار شدم دیدم آدرین هی تکونم میده و میگه بدبخت شدیم بیدار شو
به خودم اومدم:چی چی چیشده
ادرین:بدبخت شدیم همه هستن جز الکس
چشم غره ای به آدرین رفتم:آدرین حالت خوبه اون مثل تو تنبل نیست خب رفته شرکت. اخه تو چرا نمیری کارخونه
آدرین:چی راست میگی
بلند شدیم و رفتیم تو اتاق بزیرایی و صبحانه خوردیم رفتم به اتاق جک و خواب بود و کاگامی و رزیتا و لوکا هم خواب بودم رفتم در اتاق نیت و لیدا که دیدم بیدارن و لیدا هم حالش خوب نبود و لیدا کنار نیت دراز کشیده بود و تو بغلش داشت گریه میکرد و رفتم رو تخت نشستم
من:لیدا اگه بهت بگم جک تورو دوس داره و پشیمونه و دیگه روت داد نمیزنه چیکار میکنی
لیدا:چیکار کنم میدونم که این اتفاق نمیافته الان نزدیک یک ماهه که داره اذیتم میکنه
من:ولی دیشب باهاش صحبت کردیم اونم گفت من لیدا رو دوس دارم پشیمونه و نمیخواد روت داد بزنه
لیدا از شنیدن این حرفم خیلی تعجب کرد و بلند شد از سره جاش و اومد بغلم و بعد چند ثانیه از بغلم در اومد و جک اومد تو اتاق و آروم آروم به لیدا نزدیک شد و بغلش کرد خیلی لحظه قشنگی بود و لیدا از بغل جک بیرون اومد و رفت تو بغل نیت منم نخواستم مزاحمشون باشم پس رفتم بیرون و رفتم تو پذیرایی که دیدم همه بیدار شدن و صبحانه هم خوردن و رفتم پیش آدرین نشستم
من:سلام. الکس مامان بابا کجان
الکس:دیشب به من پیام دادن میرن لندن پیش دایی و زَندایی
لوکا:چی پیش مامان بابا من چرا
الکس:خب من از کجا بدونم
من:الکس مگه تو شرکت نبودی
الکس:خسته بودم برگشتم
من:اممم لوکا رزیتا کجاست
لوکا:تو اتاق داره تو گوشیش ور میره
ساعت ۷ شب از زبان مرینت
لوکا:مرینت سریع حاضر شو امشب نباید دیر برسیم
من:اوکی
و سریع رفتم تو اتاق و همون لباسی که اون شب پوشیدم بودم رو پوشیدم و با لوکا سریع رفتیم تو ماشین و بعد از چند دقیقه رسیدیم که جک و لیدا هم آماده برای رفتن بودن
و همه افراد سازمان رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به یک جای خیلی عجیبی
من:جک ما چرا اومدیم اینجا
جک:به ما خبر داده شده یک نفر رو دزدیدن و در اینجا اسید درست میکنن
و همه کارمند ها رفتیم تو و مثل جایی بود که نیت منو دزدید و خیلی شبیه همون جا بود و یک نوری سمت یک صندلی بود که به صندلی بسته بود
لوکا:کامند ها یک استخر اسید هست ممد فاطمه جک لیدا شما بیاین کمکم که استخر اسید رو خالی کنیم و مری تو شخص دزدیده شده رو نجات بده
و همه رفتن منم به شخص دزدیده شده نزدیک شدم دیدم که آلیا بود و داشت به من اشاره میداد و دهنش با چسب بسته بود و من دستو پای آلیا رو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد نیت بود و گوشیرو دم گوشم گرفتم و با اون دستم آلیا رو باز میکردم
من:الو نیت چرا تو این موقیت زنگ میزنی
نیت:الو سلام میگم حال لیدا خوبه
من:بزار بیام خونه زنده نمیزارمت
و دستو پای آلیا رو باز کردم و رفتم سمت دهنش که چسبو باز کنم که متوجه یک چیزی رو دیوار شدم رو دیوار به رنگ سفید نوشته شده بودM و........
چسب دهن آلیا رو باز کردم و
الیا:مرینت از اینجا برو ابن یه تله هست
من:الو الو نیت میگم اسم ریئست که خلاف کار بود چیه
نیت:اسمش اممممممم مایک هست آره مایک
من:چی
بعد گوشی رو قطع کردم و گذاشت تو جیب مخفیم
من:آلیا برو بیرون تو ماشین در ماشین هم قفل کن
و آلیا رفت ولی هیچ اثری از مایک نبود ولی میدونستم کار مایک بود چون اون الامت رو دیوار و هم نیت گفت و اگه نیت فرار کرده حتما مایک هم فرار کرده تو همین فکر بودم که دو نفر از دو طرف به من حمله کردن و دستامو گرفتن و مایک آروم آروم به من نزدیک شد و ایستاد
مایک:سلام مرینت دیدی پیدات کردم چون میدونستم برای نجات دوستت میای
من:هر کاری کنی بهت نمیدمش
مایک:ولی من بزور میگیرمش
من:بهت گفتم که نمیدم
و من با یک زربه خفنی تون دو نفری که منو گرفته بودن رو انداختم زمین و.......
من:مایک تو نمیتونی مثل آدم زندگی کنی
مایک:خیلی داری پرو میشی
و کلی داشت زر زر میکرد منم دکمه کمک که رو دامنم بود رو زدم و سریع لوکا و بقیه اومدن و لوکا با مایتابه زد تو سره مایک(داستان راپنزل اومده تو داستان من)
من خیلی آروم:بدبخت شدم
لوکا:چیشده
#از زبان لوکا#
من:چیشده
و مری غش کرد تو بغلم (بچه ها ممد و فاطمه اسید هارو از استخر کالی کردن و رفتن خونه هاشون ولی این دوتا باهم رابطه ندارن)
من درباره بیماری مرینت میدونستم و با لیدا و جک بردیمش بیمارستان و نتونستیم خلاف کار هارو بگیریم
از زبان مرینت گل ما
بهوش اومدم دیدم تو اتاق بیمارستان هستم و سِروم بهم وصله و لیدا بالا سرم
لیدا:مرینت به هوش حالت خوبه
من:آره خوبم
۳۰ دقیقه بعد از زبان مرینت
تو ماشین بودیم تازه از بیمارستان اومدیم بیرون و باید میرفتیم سازمان و بعد چند دقیقه رسیدیم و وارد سازمان شدیم و رئیسم گفت بیام اتاق کارش(مهم نیست اسم رئیسش چیه)
من:بله ما من کاری داشتید
رئيس:وظیفه شما اینه که شکست نخورید ولی خوردین برام توضیح بده چیشد
من:میدونید آخه رئیس اون جا منو میشناخت و این تله بود که من بیام اونجا اسمش مایک هست اون همیشه دونبال منه
رئیس:فکر کردم ازدواج کردی
من:آره کردم ولی مایک دونبال بدست آوردم من نیست اون یک چیزی از من میخواد
رئیس:باشه بخشیده میشی حالاهم میتونی بری
رفتیم سوار ماشین شدیم و جک خل میزد همش نگاه اینور اونورش میکرد و بعد چند دقیقه رسیدیم خونه و رفتیم روی مبل نشستیم من کناز آدرین نیت کنار لیدا. لوکا کنار رزیتا و الکس کنار کاگامی و جک هم تنها(چقدر آدم کنارشه)
ادرین:لوکا مگه بهت نگفتم مراقب مرینت باش
من:تقصیر لوکا نیست
آدرین:اونجا چه اتفاقی افتاد
من:از کجا میدونی یک اتفاقی اوفتاده
ادرین:تو بیمارستان لوکا بهم زنگ زد و بهم گفت غش کردی
من:آدرین بدبخت شدم
الکس:مرینت میشه بگی چه اتفاقی افتاده
من: ....................
🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸
بچه ها خیلی طولانی شد از همیشه بیشتر خیلی طولانی خیلی
7,769:کاراکتر