The Sun.part 5

Paria Paria Paria · 1402/04/31 13:00 · خواندن 3 دقیقه

های گایز

بفرمایید ادامه

پارت ۵
هیچوقت به چیزی که می بینی اعتماد نکن.
       -------------------------------------------------------------------------
او میکا بود.ماتش زده بود:م.....ی....ک.....ا تو پیکی؟
میکا پوزخندی زد:خب اره بعد از کار با اکیپ موسیقیم میرم اونجا فقط برا تفریحه.
کلارا ادامه داد:ام چه خوب.
میکا پیتزا و استیک را از جعبه موتورش بیرون اورد و به کلارا داد و گفت:این بار مشتری من باش
کلارا سرخ شد:ممنون،بیا داخل.
میکا مثل همیشه خیلی خشک و جدی گفت:من باید برگردم.خدافظ.
کلارا که می دانست اصرار نظر میکا را عوض نمی کند گفت:خدافظ
به سمت اشپزخانه رفت استیک و پیتزا را روی میز گذاشت و خواهرش را صدا زد.جسیکا از اتاق بیرون امد.به سمت اشپزخانه رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.هردو شروع به خوردن کردند.بعد از تمام شدن شام کلارا به سمت اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید.تمام مدت به میکا فکر می کرد.در همین فکر بود که خوابش برد.خواب عجیبی دید.معبد را در حالی که پدر و مادرش داخل ان بودند.معبد در حال سقوط کردن بود.مادرش ناله می کرد: تو باید ما رو نجات بدی.بعد از ان کل معبد روی سر انها سقوط کرد.از خواب پرید.نفس نفس می زد.با خودش فکر کرد کار نیمه تمامی دارد که باید تمامش کند.از تخت خواب بلند شد.مو های کوتاه و قهوه ای رنگش را شانه زد.لباس هایش را عوض کردوکوله پشتی اش را از روی زمین برداشت. گوشی و چند چیز دیگر را با سرعت وارد کیف کرد.از خانه بیرون رفت و تا معبد دوید.وقتی به معبد رسید از دیوار بالا رفت و نگاه ریزی به اطراف انداخت.چند مامور با چراغ قوه اطراف معبد را دید می زدند.سریع بلند شد. با خودش فکر کر‌د حیاط پشتی تنها جایی است که مامور ها ان را دید نمی زنند.به سمت حیاط پشتی دوید.سرش را ارام ارام چرخاند.حس عجیبی نسبت به انجا داشت.انگار چیزی که می بیند دری باشد که پدرو مادرش را برگرداند.مثل دری مخفی بود.جلو تر رفت تا در را باز کند ولی در قفل بود.سنجاق سرش را در اورد و با قفل ور رفت بعد از کمی تلاش بلاخره در باز شد.وارد شد و در اتاق را بست.نگاهی به اطراف انداخت چشمش به کلماتی که با خون نوشته شده بودند افتاد.جلو تر رفت.چراغ قوه ی موبایلش را روشن کرد و نور ان را روی کلمات منعکس کرد.کلمات به ترتیب(سوزان،شیطانی،دایره،نورانی،نابودی،افتاب گردان)بودند.وحشت زده شده بود همه ی انها توصیفی از ستاره بود.دست و پایش یخ زده بود:وای نه من کار وحشت ناکی کردم من جون همه رو به خطر انداختم.م..من یه موجود شیطانی رو ازاد کردم.ناگهان صدای ناله ی کسی را شنید انگار چیزی می خواست بگوید.می خواست جیغ بلندی بکشد ولی صدا در سینه اش حبس شده بود انگار چیزی مانع او شده بود.سعی کرد منبع صدا را پیدا کند اما کسی انجا نبود. دوباره کلمات را خواند.سعی می کرد رمز کلمات را بفهمد یا حداقل خودش را قانع کند که ان کلمات ستاره را توصیف نمی کنند ولی هر چقدر بیشتر کلمات را می خواند بیشتر مطمئن میشد که کلمات ستاره را توصیف می کنند. سعی کرد سر نخ های دیگری پیدا کند ولی هیچ سرنخی جز نوشته ی روی دیوار پیدا نکرد.جلو تر رفت دستش را ارام ارام نزدیک دیوار برد.شاید با خودش فکر می کرد مکان مخفی دیگری پشت دیوار باشد.دستش را روی نوشته گذاشت ناگهان صدای ناله ی کسی را شنید.انگار می خواست چیزی به کلارا بگویید.انگار می خواست جیغ بزند ولی صدایی در گلو نداشت.کلارا وحشت زده شده بود هر چقدر دنبال صاحب صدا گشت چیزی پیدا نکرد.همان طور که نفس نفس می زد احساس کرد چیزی نزدیک تر می شود وقتی برگشت....
            --------------------------------------------------------------------
خب اینم از پارت ۵
امیدوارم خوشتون اومده باشه
پارت ۶ و فردا میدم
لایک و کامنت یادتون نره
بای:)