قصر زمرد 🏰

🍑ℍ𝕆𝕃𝕆 · 12:13 1402/04/31

 

فصل دوم پارت دوم

#مرینت

به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود  سرم گیج می رفت و چشمام هم کمی تار می دید اما وقتی الیا رو بالا ی گودال دیدم سریع شناختمش ...

_ الیا ؟!

اما الیا بدون توجه به من از گودال دور شد و رفت ، باهم ی دردی که تو کمر و مچ پام حس می کردم سعی کردم که بلند بشم ؛ صدای الیا رو از دور می‌شنیدم که داشت با یکی صحبت می کرد ....

_ بچه ها بیایین ببینین چی شکار کردیم !

به محض شنیدن این حرف به سرعت متوجه شدم که این الیا ی من نیست .

هنوزم سر گیجه داشتم ،ولی باید هر طور بود  باید خودم رو از اون موقعیت نجات می دادم....

 دیگه بالای گودال بودم که پام رو اشتباهی روی یک سنگ سست گذاشتم  و از پشت سر خوردم تقریبا فاتحه خودم  رو خونده بودم که احساس کردم بین زمین و هوا معلق ام .....

نفسم که حبس شد بود رو اروم بدون این که کسی متوجه بشه بیرون دادم .

ولی چشمام هنوز بسته بود .

صدایی مثل صدای نینو گفت : اون واقعا یه انسانه!

با این حرفش چشمام رو به سرعت باز کردم  می ترسیدم که این نسخه از اونا ادم خوار باشند .....و اون موقع بود که تازه متوجه شدم که نصف لباسم تو دهن یه شیر خیلی بزرگ و سیاهه😶

خواستم جیغ داد راه بندازم که اون دختره که شبیه الیا بود .....البته شبیهش که نه ....خود الیا بود با احتیاط گفت : ششششش! یه صدایی داره میاد!

نینو کمی جلو تر رفت و با دقت بیشتری گوش داد : صدای پای یه حیوونه !

چند ثانیه ای نگذشت که از پشت درخت ها سر و کله ی یک اسب پیدا شد .

اسب شیه می کشید و مدام ورجه وورجه می کرد مثل این که از چیزی ترسیده باشه .

الیا افسار اسب رو گرفت و سعی کرد ارومش کنه ......

_ هی حیوون اروم باش ! چیزی نیست ، چیزی نیست!

اسب کمی اروم تر شد. 

اسبه خیلی برام اشنا بود ....داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای الیا  منو به خودم اورد :

_ هی دختر انسان .......این بد بخت مادر مرده رو میشناسی.

نگاهم به سمت اون غریبه ی شنل پوش سر خورد .

سری تکون دادم و با من من گفتم : ن.....نه ....ا...ا...ص..صلا.

نینو در حالی که اون غریبه رو کول می کرد گفت : بیاین بر گردیم پیش استاد 

الیا موافقت کرد : باشه نینو . 

و بعد رو به اون شیر بزرگ گفت : تئودور بزارش پایین.

شیر خیلی اروم منو روی زمین گذاشت و جلو تر پشت نینو حرکت کرد .

الیا هم افسار اسبه رو گرفت و گفت : دلت نمی خواد که شبو اینجا بمونی دختر انسان ؟

با اخم و دلخوری گفتم : منو اینجوری صدا نکن لطفاً ! من اسم دارم و اسمم مرینته !

الیا یکی از اون خنده های رو مخش رو تحویلم داد .

بیشتر حرصم گرفت پام رو روی زمین کوبیدم : این کجاش خنده دار بود ؟

الیا خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که هنوزم رگه های از خنده توش بود گفت : ببخشید .... ببخشید .... اسم منم الیا ست ....اونم حیوون خونگیم تئودور و اون پسره هم دوستم نینوعه .

فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم و چیزی نگفتم.

_ حالا اگه افتخار می‌دیم مادمازل بریم تا شب رو اینجا نمونیم.

_ نمی تونم راه  بیام مچ پام پیچ خورده .

الیا افسار اسب رو کشید و داد دستم : بیا سوار این شو .

با بیچارگی گفتم : بلد نیستم !

_اشکالی نداره فقط اسب رو محکم بگیر که نیوفتی بقیش با من .

هر جور که بود سوار اسب شدم و خودم رو چسبوندم بهش .

الیا هی کوتاهی گفت و اسب شروع به حرکت کرد .

 دستی به یال های ابریشمی و نرم اسب کشیدم .

_ چقدر قشنگه.

نگاهی بهم کرد و گفت :اره ....نژادش اصیله مشخصه که از اسب های طویله ی شاهیه......

_ طویله شاهی ؟

_ اره ....یه چیزی تو مایه های اسب پادشاه ای، شاهزاده ای  .....چیزی ....

کمی سکوت کردم  ....

_ فکر کنم این اسبه مال اون غریبه اس.

 با خوشحالی و حس پیروزی گفت :پس احتمالاً اونم باید یکی از افراد جورج باشه !ایول شاه ماهی شکار کردیم !

پرسیدم : یعنی واسه همین گودال ها رو کندین ؟

_ نه ! اونا واسه گیر انداختن حیووناست! 

سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم ........

💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙

لایک و کامنت فراموش نشود 😀🌈💙💜