Tale of curse:افسانه ی نفرین|پارت دهم
چگونه میتوانیم هنگام خواندن داستان ترسناک ، وحشت را حس کنیم ؟
۱_فضارا برای خود آماده کنید
۲_ در محیطی تنها بنشینید
۳_ هر لحظه منتظر پدید آمدن واقعه ای غیرمعمول شوید
۴_ با آگاهی از اینکه در این پارت لیا همراه با تمام رازهای مهمش میمیرد به خواندن داستان ادامه دهید
۵_ لایک و کامنت را فراموش نکنید 😂
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
درها به طرز خاصی میدرخشید و چشمک میزدند
رامونا لیوان آبمیوه اش را سرکشید و به دو دختری که با چشمان باز منتظر تمام شدن خورد و خوراکش بودند نگاه کرد
رامونا دو عدد قارچ دیگر داخل لیوان آبمیوه اش انداخت و آن را تکان داد و دوباره لیوان را پر شربت کرد « بنظرتون شیرینیش کمه ؟»
رامونا این را گفت و کمی عسل به آبمیوه اش اضافه کرد
بعد از تمام کردن لیوان دومِ آبمیوه ی غیرمعمولی اش بالاخره تصمیم به توضیح دادن گرفت « نفرین ها توسط یه شخص ، یه حادثه یا یه اشتباه توسط خود فرد ایجاد میشه که خب من در موردش تجربه یا اطلاعات ندارم ، اما .. »
رامونا یک کرفس روی بشقابش ظاهر کرد و مشغول به قطعه قطعه کردن آن شد « اما من میدونم چطور میتونید نفرین رو بشکنید تا مادر و پدر ژاک برگردن »
ژاکلین نمیتوانست شرایط را حضم کند ، یعنی تصادف پدرش و اتفاق در فرودگاه هم به این طلسم .. نفرین برمیگشت؟
رامونا ادامه داد « هر نفرین بسته به قطعات طلسم شده اش چاره ای داره
شما باید تمام درهای ایجاد شده رو باز کنید
موجودات درونشان را شناسایی کنید ، ورد شناسایی را انجام دهید و در را قفل کنید ، بعد تمام
فهمیدم جزئیات هم با مسئول روشنایی و تاریکی »
لیا و ژاکلین با تعجب بیشتر به رامونا نگاه کردند ، رامونا پاشد و کنار کپه ی سبزیجات رفت و غیبش زد
ژاکلین و لیا هم چند دقیقه ای صبر کردند ، بعد پاشدند و از آشپزخانه بیرون رفتند به درهایی که روبه رویشان ردیف شده بودند نگاه کردند
درها با قدرت خاصی میدرخشیدند
سرنوشت هردو و حتی عزیزانشان به این درها بستگی داشت ، آنها باید راهی آسان تر برای شکست نفرین پیدا میکردند ، اما قبلش باید مسئول روشنایی و تاریکی را ملاقات میکردند
ژاکلین به لیا نگاه کرد ، گویی منتظر بود او دری را انتخاب کند ، لیا آهسته قدم برداشت و گوشش را پشت دری گذاشت و درزد ، از آنسوی در صدای شدید و خشنی مانند صدای اردک بلند شد و لیا از جا پرید ، بعد به ژاکلین نگاه کرد و گفت « منتظر چی هستی ؟ باید بفهمیم کدوم شون بی خطرن»
ژاکلین با شک به سمت دری رفت ، او فکر میکرد شاید باید دنبال درخشان تربت در برای یافتن مسئول روشنایی و تاریکی بگردد
او گوشش را پشت در گذاشت ، ژاکلین بعد از چند لحظه در ضد و با دقت منتظر صدایی ماند ، او صدایی مانند برخورد تیز و خراش مانند چیزی حس کرد
بعد به سمت در بعدی رفت و همین کار را تکرار کرد
تا اینکه صدای لیا از کمی آنطرف تر بلند شد
« بنظر این در امنه»
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین بعد از دو بار ضربه زدن به در سرش را به نشانه ی تایید نشان داد « بنظر امنه »
بعد به لیا نگاه کرد ، لیا دستش را پشت دستگیره ی در انداخت و آن را چرخاند ، بعد وارد نور خالصی شد که از در ساطع میشد
ژاکلین زیرلب غرولند کرد ، چشمانش را بست و وارد نور شدید شد و خود را در مکان جدیدی یافت
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین متوجه شد به آنسوی اتاق رفته و نور شدید قطع شده ، او چشمانش را با صدای جیغ وحشتناکی باز کرد و چیزی مچ پایش را گرفت
ژاکلین با حراس به دستگیره چسبید و سعی کرد آن را باز من ، او پایین را نگاه کرد و لیا را درحالی دید که روحش داخل موجودی ترسناک دمیده میشود
لیا به سختی به زمین و پای ژاکلین چنگ میزد
باد شدیدی در کنار لیا و ژاکلین به چرخش افتاد ، صدای باد با صدای جیغِ آرام و خفته ی روح های سیاه به گوش های آنها خراش میانداختند ، باد شدید ژاکلین را از دستگیره ی در جدا کرد و بر زمین انداخت ، ژاکلین بر کف زمین ول شد ، احساس کرد چیزی اورا از زمین جدا میکند، او به موجود روح مانند ، بزرگ و سیاهی چشم دوخت که با چشمانِ بدون حدقه اش به ژاکلین نگاه میکرد و شروع به دمیدن روح ژاکلین میکرد ، چند روح سیاه و ترسناک دیگر نیز بالاسر لیا و ژاکلین آمدند
ژاکلین حس میکرد تمام وجودش سرد شده ، بدنش میلرزید و متوجه میشد چیزی مانند آدامس از وجودش بیرون می آید
لیا همچنان مچ پای ژاکلین را گرفته بود و همراه با صدای گوش خراش روح ها جیغ میزد ، او محکم تر به زمین چنگ زد تا اینکه روحش کامل از جسمش بیرون رفت ، لیا به سختی افتاده بود ، او به عنوان آخرین تلاشش کلیدی که مانند گردنبند به کردنش آویخته بود را از میان لباسش در آورد و به سمت روح ها نشانه گرفت
آخرین ذره ی روحش مانند نوار آدامسی از جسمش جدا شد و به درون دهان روح سیاه دمیده شد
روحِ نوارمانند لیا با رنگی ارغوانی و آبی که میدرخشید دور سر روح به چرخیدن مشغول شد ،
جسم بیجان لیا روی زمین در کنار ژاکلین ولو شد ، ژاکلین با تمام توانش به سمت جسم لیا آمد و آن را تکان داد اما جیغش در میان صدای روح ها گم میشد ، او حس میکرد آخرین ذرات روحش درون روحآشام کشیده میشوند تا اینکه کلید طلایی رنگی که از دست لیا به زمین افتاده بود همراه با باد شروع به چرخیدن کرد و وقتی به جای خود برگشت درخشید و به صورت همه ی روح های سیاه تابید
روح های سیاه شروع به جیغ کشیدن کردند و از آنها دور شدند ، روحِ ارغوانی و آبی رنگِ در نور لیا داخل بدنش برگشت و لیا ناگهان با شتاب بهوش آمد
او به سختی و چهاردست و پا به سمت کلید طلایی خیز برداشت ، آن را در دست گرفت ، بعد به ژاکلین نگاه کرد و بلند تر از صدای جیغ روح ها فریاد کشید « به سمت در حالا » بعد به تندی بلند شد و به سمت در رفت
او کلید طلایی را درون در فرو برد و در را باز کرد
ژاکلین با تمام توانش شروع به دویدن کرد اما ناگهان حس کرد او به سمت جاذبه ای غیر از جاذبه ی زمین کشیده میشود ، روحی در حال مکیدن روحش بود
ژاکلین از ترس زبانش بند آمد ، نمیتوانست حرف بزند ، تمام تلاشش را کرد تا به لیایی که میخواست از در بیرون بپرد چیزی بگوید ، اما او تنها بی صدا لب میزد
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
در آنسو لیا ناگهان متوجه شد ژاکلین گرفتار یکی از آن موجود های سیاه شده ، او نمیتوانست در را رها کند ، کلید طلایی هر لحظه کمتر از قبل میدرخشید و در با جریان باد تکان میخورد
صدای وحشتناک روح ها به گوش میرسید
لیا ترسیده بود
او باید بین مردن دوستش یا مردن هردوی شان یکی را انتخاب میکرد
دستان لرزانش به سختی در را گرفته بودند ، او تنها یک چیز به ذهنش رسید ، کلید را به سمت ژاکلین پرت کرد و در را محکم چسبید
جریان گردبادی اطرافش شدید تر شد
لیا چشمانش را بست و محکم دستش را دور چیزی انداخت تا در بسته نشود
اما وقتی دید دستش مانند کشی به سمت دیوار می رود فهمید او دستش را به یک روح سیاه قلاب کرده بوده
لیا محکم تر چشمانش را بست
او نمیخواست به چشمانِ تو خالی ، سیاه و از جنس دود اون روح نگاه کند ، او فقط با چشمان بسته توانست گذر ژاکلین با کلید طلایی آنسوی در را حس کند ، بعد در با شتاب تندی به حرکت در آمد ، مثل اینکه لولا هایش از جا درآمده باشند
در چرخید و مانند چرخ و فلکی لیلیان را به گوشه ای پرت کرد ، لیا تنها قبل از بیهوش شدن یک چیز را فهمید
در با شتاب بسته شد و او در میان انبوهی از جیغ ، سرما و روحِ روح خوار تنها ماند
لیا این را حس کرد و بعد بیهوش شد
هرچند بیهوش شدنش مسیری برای خواب ابدی بود
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
این پارت چطور بود ؟
متاسفانه قرارها لیا رو به عنوان شخصیت دوم از دست بدیم اما بعداً رازش رو خواهیم فهمید