دختر قوی P12
حرفی ندارم🙂
با اینکه شرایطش رو نداشتم براتون پارت گذاشتم.
فقط لطفا زیر این پارت مثل پارت قبلی دعوا نکنید🙂
برید ادامه ی مطلب....
یک هفته از عروسی الیا میگذشت و من هر روز بیشتر از روز قبل درگیر حرف ادرین میشدم.
توی اتاقم و روبروی پنجره نشسته بودم و توی فکر بودم که در اتاق باز شد و مریلا اومد داخل. کنارم نشست. انگار متوجه حال این چند روزم شده بود.
پرسید: چیزی شده مرینت؟
مرینت: نه چیزی نشده
مریلا: الکی نگو فکر نکن که نفهمیدم این چند روز همش توی فکری.
مرینت: راستش.........
مریلا: چی شده؟
مرینت: نمیتونم بگم.
مریلا: مرینت، من خواهرتم، میدونی که همیشه میتونی بهم اعتماد کنی. مگه نه؟
مرینت: ادرین رو یادته؟
مریلا: همون پسره توی سازمان؟
مرینت: اره
مریلا: خب بگو دیگه جی شده
مرینت: روز عروسی الیا اومد و بهم درخواست داد که باهاش باشم.
مریلا: خب تو قبول کردییییی؟
مرینت: هنوز نه، نمیدونم قبول کنم یا نه
مریلا: یعنی تو الان بخاطر این یک هفتست که توی فکریییییییییییی؟؟؟؟
مرینت: اره
بعد زد توی سرم
گفتم: حالا چرا میزنییی؟ این به جای دلداری دادنته؟
مریلا: خب بابا اینم فکر داره؟ بگو اره
مرینت: اخه من تاحالا عاشق نشدم و از اونجایی که اون اتفاق برای تو افتاد..... میترسم منم عاشق بشم و اون اتفاق برام بیوفته.
انگار رفت توی خاطراتش.........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیشتر از این نتونستم بنویسم♡
خواهشا دیگه زیر این پارت دعوا راه نندازید♡
نظرتون رو راجب به رمان بنویسید همه رو میخونم🩷