از اجبار به عشق (17)
صلام صلام
چطورین مطورین؟ چخبرا؟
بالاخرهههه اومدم با پارت 17 از اجبار به عشق....
قبل اینکه گاییده بشم توسط شما بگم که
میدونم خیلی دیر پارت گذاشتم دلیل دارم حالم اااصن خوب نبود حالا میگین توام که هیچوقت حالت خوب نی ولی درک کنید پلیززز🤍 دومین دلیل اینه که ایده نداشتم ایده بدیدددد
موضوع دوم اینه که رمانام خوبن؟ادامه بدم؟ اگه مشکلی هس بگین....بنظر خدم کیلیشه ای و تکراری و بی هیجان شده گفدم ادامه ندم دیگه و قول میدم زود ب زود پارت بدم
عارههه دیگه همین...
---------------------------------------------------
خسته شده بودم از زندگیم از این وضع الانم اون از آدرین و اسنم از مامان بابام،ی تصمیم لازم بود،ی تصمیم که بتونه زندگیمو عوض کنه بعد از کمی فک نکردن ب ی نتیجه ای رسیدم نمیدونم کار دستیه یا نه ولی این تنها راهه: دیدار با مامان بابام!
اگه مامان و بابام هنوز تو همون خونه ی قبلیمون زندگی کنن پیدا کردنشون آسونه
فردا باید هرجوری شده مامان بابامو ببینم
رفتم خابیدم چون فردا روز مهمی بود
فردا صب↓↓
بیدار شدم دیدم آدرین کنارم خوابه بی سر و صدا رفدم دست صورتمو شستم ی لباس پوشیدم و رفتم بیرون
اول باید میرفتم خونه ای که قبلا زندگی میکردیم
زنگ رو زدم بعد چن دیقه صدایی ب گوشم رسید صدای ی زن بود گفدم: خانوم سابین چنگ؟
از اونحایی که کلاه سرم بود تا صورتمو نشون نده گف: بله بفرمائید
مرینت: میتونم بیام داخل همه چیزو براتون توضیح میدم
سابین:ب..فرمائید
استرس داشتم نمیدونستم باید چی بگم
رفتم داخل وارد آسانسور شدمو طبقه 5 و زدم بعد چن دیقه آسانسور وایساد در و باز کردم و با قیافه مامانم رو ب رو شدم دستام میلرزیدن ولی سعی کردم استرابمو نشون ندم مرینت: سلام.....م...ا...م...ا....ن
سابین: اگه اومدی بکشیم برو رد کارت
مرینت: تو زندگیمو نابود کردی، دست از سرم بردار بزار زندگی کنم تو منو بزرگ کردی این منطقیه هدفتون از اول نابود کردن زندگیم بود؟ چقد سنگ دل چقد بی احساس و بی روح شک کردم انسانی یا نه!.. بزار فک کنم نه انسان نیسی حتی نمیدونی انسان بودن چیه؟ ی روز تقاص کاراتونو پس میدین
تا اومد حرفی بزنه رفتم
نمیدونستم حرف زدن باهاشون فایده نداره
تو ماشین همش تو فک بودن نمیدونمم هیچی نمیدونمم شاید آدرین درست میگه
رسیدم ب خونه خدم تا در باز کردم با قیافه ی عصبانی آدرین رو به رو شدم
مرینت: بزار توضیح بدم
آدرین: رفته بودی با مامان بابات حرف بزنی؟
مرینت: ا..ره
آدرین: فهمیدی حالا؟
مرینت: اره
ادرین: بیا غذا سفارش دادم بخوریم بعد کار دارم بات
رفتم لباسامو عوض کردم ی آبی ب دست صورتم زدمو رفتم پایین دیدم میز و چیده بود کنارش نشستمو ی بوسی روی گونه اش گذاشتم دریغ از ی عکس و عملی
شروع ب غذا خوردن کردم زودتر از اون غذامو تموم کردمو رفتم تو اتاق درم قفل کردم برا همچی گریه کردم، دوس دارم ی مامان بابا مث مامان بابا های بقیه داشته باشم بهم عشق بِوَرزَن ن اینکه زندگیمو نابود کنن بعد چن ساعت گریه که خوب خالی شدم رفتم جلو ایینه چشام شده بود اندازه کاسه پف کرده واییی
در و باز کردم رفتم پایین دیدم آدرین روی مبل خوابیده اروم و بی سرو صدا رفتم تو بغلش دراز کشیدم امیدوارم وقتی بیدار شدم پف چشام کمتر شده باشه
****
وقتی بیدار شدم آدرین کنارم نبود سریع پاشدم دیدم تو آشپزخونه اس رفتم بغلش کردم ولی بازم بی احساس ترین حالت ممکن و بم تحویل داد
عاحح درخواستی دارین بگین
تا پارت بعد بترکونین💥 امیدوارم بازم مث قبل حمایت کنید
فعلا باییی