The Sun.part4

Paria Paria Paria · 1402/04/30 12:52 · خواندن 4 دقیقه

های گایز

بفرمایید ادامه

پارت ۴
راز،باید تا ابد در اعماق قلب انسان باقی بماند.نباید به هیچکس اعتماد کرد.شاید کسی که به او اعتماد می کنی دقیقا اولین کسی است که نباید از رازت باخبر باشد:)
                  --------------------------------------------------------------
ربکا گفت:من نمی دونم شاید بهتره بگی دوسش.
میکا حرف ربکا را قطع کرد:من نمی تونم غرورم و بشکنم اصلا چرا باید بهش بگم دوسش دارم من هیچ حسی نسبت به کلارا ندارم.
ربکا اخم کرد و با لحن خشمگینی ادامه داد:می دونی دلیلش چیه؟تو لیاقت کلارا رو نداری.گمشو
میکا پوزخندی زد و رفت.تا اتمام مدرسه ربکا ناراحت و خشمگین بود.با خودش گفت چرا اینقدر زود از کوره در رفت.نمی دانست این موضوع را چگونه به کلارا بگوید که دل او را نشکند.بعد از اتمام مدرسه کوله پشتی اش را برداشت و به سمت خانه ی کلارا حرکت کرد.وقتی رسید در را کوبید.کسی در را باز نکرد می خواست دوباره در را بکوبد که خواهر کلارا جلو امد و پرسید:ربکا چیزی شده؟چرا در می زنی
ربکا هول شده بود نمی دانست چگونه جواب سوال او را بدهد. با من من جواب داد:ا...م ج...س..ی..کا خواهرت باهام قهر کرده در و باز نمی کنه میشه بازش کنی.
جسیکا جلو رفت و در را باز کرد.ربکا وارد شد.شروع به صدا کردن کلارا کرد ولی کلارا جواب او را نمی داد.جسیکا گفت:شاید خوابیده باشه بیا بریم تو اتاقش.هر دو وارد اتاق شدند.کلارا روی تخت خوابیده بود.ربکا جلو رفت و او را ارام صدا زد.کلارا ارام ارام چشم هایش را باز کرد.جسیکا گفت:من میرم بیرون تا شما اشتی کنید.کلارا سوالی او را نگاه کرد.ربکا پوزخندی زد:وقتی در و باز نمی کنی و خواهرت یهو جلوم سبز میشه انتظار داری بهش بگم نیومدی مدرسه؟زود باش بگو چرا امروز به مدرسه نیومدی.
کلارا صدایش را صاف کرد و کل اتفاقات دیروز را برای او تعریف کرد.ربکا پوزخندی زد:اوه عجب داستان جالبی.کلارا تو واقعا باید نویسنده بشی.کلارا اخم کرد:این داستان نیست چرا حرفمو باور نمی کنی.
ربکا ادامه داد:جادو وجود نداره.گردنبند جاودانگی فقط یه اسباب بازی معمولیه.مردم الکی چند تا شایعه در اوردن.کلارا عصبی تر شد ولی سعی کرد ارامشش را حفظ کند.نفس عمیقی کشید و گفت:بهت نشون می دم.ربکا لبخند مهربانی زد:هوم باشه.بعد از چند ساعت ربکا خداحافظی کرد و بیرون رفت.کلارا از اینکه ربکا حرف او را باور نمی کند ناراحت بود.چرا او اصلا اهمیتی به حرف هایش نمی داد.در همین فکر بود که خواهرش جسیکا وارد اتاق شد و گفت:ابجی باهم اشتی کردید؟
کلارا لبخندی زد و گفت:بله عزیزم.
جسیکا کمی ناز کرد و ادامه داد:ابجی میشه بزاری فردا برم خونه ی اما؟
کلارا جواب داد:خب راستش من با اما مشکلی ندارم مشکل برادر بزرگشه.خب اون بچه ی خوبی نیست.چطوره بگی اما بیاد اینجا.
جسیکا چشم هایش را عروسکی کرد و با ناز گفت:اجو اینجا خیلی تکراری شده در ضمن اینجا چیزی واسه خوردن نداریم و...
کلارا که نمی توانست در مقابل چشم های عروسکی او مقاومت کند گفت:باشه باشه فقط وقتی از مدرسه برگشتم تو هم باید برگردی خونه.جسیکا لپ خواهرش را بوسید و گفت:مرسی اجو
شب شده بود.کلارا حوصله ی درست کردن شام نداشت.به همین دلیل خواهرش را صدا زد و گفت:اجی برای شام چی دوست داری سفارش بدم.
جسیکا جواب داد:پیتزا
جسیکا با یکی از رستوران ها تماس گرفت و یک استیک و پیتزا سفارش داد.بعد از چند دقیقه صدای زنگ در به گوشش خورد.کلارا در را باز کرد.سرش را پایین انداخته بود.گفت:ام مبلغش چقدر میشه؟
پسر پیک گفت:۹۰ دلار
کلارا کارت بانکی اش را از کیف پولش بیرون اورد.سرش را بالا گرفت بادیدن پسر پیک ماتش زده بود.
                       ---------------------------------------------------------
اینم از پارت ۴
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه دوست داشتید می تونید تو کامنتا حدس بزنید پسر پیک کی بود.
ببخشید این پارت زیاد اکشن نبود می دونم از ژانر اکشن بیشتر خوشتون میاد خو باید بگم پارت ۵ اکشنه و به احتمال زیاد چون این پارت زیاد به دلم ننشست پارت ۵ و امروز میدم.
لایک و کامنت یادتون نره.
بای عشقولیا:)