Tale of curse: افسانه ی نفرین|مقدمه+پارت نهم

Witch Witch Witch · 1402/04/29 19:51 · خواندن 6 دقیقه

گاهی تمام پاسخ ها درون معما مخفی شده اند 

اما ما آنقدر سوال را جدی نمیدانیم که دنبال جواب درون خودش بگردیم 

 

Tale of curse :مقدمه ؛ سوم مارس ساعت ۱۴:۲۰


ژاکلین  در خیابان سنگ فرش شده به آرامی قدم برمیداشت ، کفش های سیاهش در زیر نور آفتاب به آرامی می‌جنبیدند و او خسته به سمت مقصدش در حرکت بود

ژاکلین دستی به دامنِ آبی کبریتی روشنش کشید و آن را حالت داد ، سپس با شور بیشتری یه سمت پارک رفت 
کوله ی آبی رنگ و یک طرفه اش را با بی‌تابی تکان داد و به سمت تاب گوشه ی آنجا رفت ، تاب چوبی کنار دیوار در گوشه ی خلوت قرار داشت ، ژاکلین متوجه شد برای اولین بار لیا هنوز نیامده

او آرام روی تاب نشست و با پاهایش خود را به حرکت در آورد ، پس از دقایقی سایه ی فردی را بالای سرش حس کرد ، چشمانش را باز کرد و با چشمانِ گردویی رنگ لیا مواجه شد ، لبخندی زد و گفت « چه ععجب آمدی » 
لیا تاب را با شتاب هل داد و موهای آشفته اش را پشت گوشش انداخت ،موهایش زیر آفتاب می‌درخشیدند ، ژاکلین تقریبا در برابر تشخیص رنگ موهای لیا ناتوان بود ، خاکی ، قهوه ای خاکستری ، قهوه ای سوخته ، موهای لیا طیف رنگ های خاص و ععجیبی بود که زیر نور خورشید می‌درخشیدند

ژاکلین در حالی که پاهایش را جلو می‌برد و شتاب تاب را بیشتر میکرد لبخندی بزرگ زد و گفت « امروز ناهار مهمون تو ، لورا¹ » 
لیا چشمانش از حدقه بیرون زد « به چه مناسبت ؟»
ژاکلین در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت « کیف منم تو بیار »
لیا محکم لگدی به تاب زد و ژاکلین با مخ از روی تاب افتاد ، لیا خندید و کیف ژاکلین را برداشت « حالا بهترشد »

 

 •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین به دم خانه رسید و به پشت سرش نگاه کرد 
لیا دیوانه وارانه دستی تکان داد « تا بعد !!»
ژاکلین آرام لبخندی زد و گفت « تا بعد »
بعد وارد خانه شان شد 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°
ژاکلین براندو در خیابان سوم زندگی میکرد ، خانه ی آقای براندو تقریبا قدیمی بود ، هیچ کس نمی‌دانست این خانه قبلا متعلق به چه کسی بود ، اما میشد فهمید خانه بیشتر از حد معمول قدیمی است 
هرچند بنای خانه را نو و تمیز کردن بودند 

 

خانه ی دوطبقه ی آقای براندو با آجر های سفید رنگ و گل های عَشقه بین اهالی خیابان سوم به زیبایی خاصش مشهور بود ، خانه ی آنها باغچه ی نسبتا کوچک و سنگ کاری شده ای مملوع از گل های رز داشت

ژاکلین آرام آرام از پله های طبقه ی دوم بالا رفت ، او نگاهی کوتاه بر سرتاسر راهروی طبقه ی سوم انداخت ، بوی مشمعز کننده ای از طبقه ی پایین بالا می آمد ، ژاکلین خدارا شکر کرد که ناهار را مهمان لیا بوده 
لیا حدود چند خیابان آنطرف تر زندگی میکرد ، او علاقه ی خاصی به دوستی با ژاکلین داشت ، ژاکلین از اینکه میتوانست غذاها، دسرها و خوراکی های زیادی را از لیا طلب کند لذت میبرد

ژاکلین از سرسرای کوچک طبقه ی دوم گذشت ، سرسرا فقط چهار اتاق داشت ، کتابخانه ، حمام ، اتاق ژاکلین و اتاق خیاطی مادرش ، ژاکلین آرام در اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°

Tale of curse:افسانه ی نفرین|پارت نهم

ژاکلین خیلی خسته بود ، پاهایش می‌لرزید و به سختی سرپا ایستاده بود ، او به لیا نگاه کرد و با ترس پرسید « لی‌لی !! چه اتفاقی افتاده ؟» 
لیا نوک بینی اش را بالا داد و محکم بو کشید « بوی گوشت میاد »
ژاکلین بی توان به اتاق خون آشام ها نگاه کرد و روی دوش لیا ولو شد « از اتاق خون‌آشام ها میاد »
لیا سعی کرد خودش را عقب بکشد « نه از اونجا نیست بوش فرق داره ، روش سس ریختن انگار..‌ ام.. میشه ولم کنی !!؟»
ژاکلین ملتمسانه به دوستش نگاه کرد

لیا شروع به حرکت به سمت طبقه ی پایین کرد ، او از سرسرایی که حالا هزاران اتاق داشت و بسیار طولانی بود گذشت ، ژاکلین با تعجب به خانه ی جدیدش نگاه کرد که چگونه آنقدر بزرگ و جادار شده بود 
لیا ژاکلین را کشان کشان به سمت طبقه ی پایین میرد و از میان درهای ساده با پیکر و قدو قامت های متفاوت در راه پله گذشت و به طبقه ی اول رسید 
او بینی اش را در هوا تکان داد و به سمت چهارچوب بدون دری رفت ، او ژاکلین را ول کرد و زودتر از او قدم در ، درگاهِ آشپزخانه گذاشت

ژاکلین پشت سر لیا راه افتاد و وقتی از درگاه رد شد محکم به لیا برخورد کرد 
لیا و ژاکلین هردو خسته و بی توان به موجودی که در آشپزخانه روی کپه ای از گوشت و سبزیجات نشسته بود و آشپزی میکرد نگاه کردند

ترس تمام وجود ژاکلین را برداشت ، او یاد چهره ی ماری که ندیمه ی اربابِ عبوس بود افتاد 
ژاکلین قرار بود در دیگی که ندیمه ی ارباب آماده میکرد برای شامِ ضیافت پخته شود 
ژاکلین ترسان از سرنوشت خود به لیا چسبید و پشتش پناه گرفت 
موجود ععجیب رویش را به سمت آنها برگرداند و با چشمان آبی اش به ژاکلین زل شد و خیلی راحت اورا میخکوب کرد 
•°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•° •°•°•°•°•°

پایان این پارت 😁

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

و اما ، کاور جدید چطوره ؟ 

 

اگه پارت معرفی داستانم (لینکی که گذاشتم ) به ۳۵ تا کامنت برسه فردا دو پارت میدم . اگه همین امشب بیشتر از ۳۵ شه هم امشب هم فردا دو پارت میدم 

https://ladybug1.blogix.ir/post/11855/Tale-of-curse-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87-%DB%8C-%D9%86%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86

 

میتونید به سوال « چه اتفاقی برای لیا افتاده » و « چه کسی توی آشپزخونه بود » توی پست معرفی ، جواب بدین به پارت ها برسیم 

 

سایورانا