The Sun.part3
های گایز
برو ادامه
پارت ۳
خورشید،مهمترین و قدرتمند ترین منبع،منبعی که مردم شهر در مورد ان چیزی نمی دانند.
------------------------------------------------------------------
ناگهان ستاره ای نورانی و بزرگ از گردنبند بیرون امد.کلارا با سرعت تمام گردنبند را به روی زمین انداخت ولی فایده ای نداشت نور هر لحظه به او نزدیک تر می شد.شدت نور زیاد باعث شد کلارا دست های ظریفش را روی چشم هایش بگذارد.احساس می کرد ستاره هر لحظه به او نزدیک تر می شود. ستاره انقدر داغ بود که تصور کرد وقتی برای بار دیگر خود را در اینه تماشا می کند پوستش کاملا سوخته است.ستاره نزدیکتر امد و وارد گردنبند کلارا شد.مادرش وقتی کلارا ۶ سال داشت به او هدیه داده بود.گردنبند مهمترین شئ برای او بود.بعد از چند دقیقه کلارا به ارامی چشمانش را باز کرد.خبری از ستاره نبود.صدای کفش مامور ها او را به خود اورد.پشت یکی از مجسمه ها قایم شد.هیچ راه فراری نداشت.مامور ها در معبد را شکستند و وارد شدند.قلب کلارا تند می تپید.می خواست جیغ بلندی بزند.ناگهان نور یکی از چراغ قوه ی مامور ها روی چشمش افتاد.پلک هایش را فشار داد.مامور داد زد:دزد رو پیدا کردم.دست کلارا را گرفت و او را روی زمین کشید.کلارا درد زیادی داشت.گریه می کرد و جیغ می کشید.او به کمک نیاز داشت ولی کسی برای کمک به او نیامده بود همه ی انها می خواستند سر به تن کلارا نباشد.حس انتقام از انها هر لحظه بیشتر می شد.همانطور که جیغ می کشید ناگهان پلک های بسته اش باز شد.چشم های سبز رنگش زرد شد و موهای قهوه ای رنگ کوتاهش بلند شدند طوری که کل کف معبد را گرفتند.موهایش تبدیل به اتش داغ و سوزانی شد.مامور ها از شدت حرارت قرمز شدند. او را روی زمین رها کردند و فرار کردند. کلارا بعد از چند دقیقه به حالت اولیه برگشت و بیهوش شد.
بعد از چند ساعت به هوش امد.صبح شده بود.به سختی از معبد خارج شدو به خانه رفت.دوش اب گرم حالش را بهتر می کرد.پس به حمام رفت.
فراموش کرده بود باید به مدرسه برود.ربکا وقتی به مدرسه رسید هر چه گشت کلارا را پیدا نکرد.به سمت کلاس رفت و روی نیمکتش نشست.جای خالی کلارا کاملا حس می شد.همان طور که به فکر کلارا بود.میکا جلو امد و گفت:دیروز چیزی می خواستی بگی.
ربکا مطمئن نبود گفتن ان حرف کار درستی باشد ولی چاره ی دیگری نداشت.گفت:میکا،خب ا......م راستش کلارا می خواست بگه که....
میکا حرف او را قطع کرد:هوم حتما علت نیومدنش رو گفت درسته؟
ربکا با من من ادامه داد:شاید ولی خب اون از تو خ....و...ش....ش اومده ولی تو خیلی باهاش خشک و جدی هستی و این ازارش میده.
میکا پوزخند سردی زد:خیلی شوخی جالبی بود خیلی خندیدم واقعا.
ربکا اخم کرد:اون تا الان درد زیادی کشیده میکا تو اونو درک نمی کنی
میکا گفت:چه دردی؟
ربکا با لحن غمگینی ادامه داد:اون وقتی ۸ سالش بود پدر و مادرش تصادف کردن و مردن و هیچکدوم از فامیل هاشون کاری براشون نکردن فقط اذیتشون کردن کلارا با اینکه خودش یه بچه بود باید از خواهر کوچکش که تازه به دنیا امده بود هم مراقبت می کرد.کلارا تا ۲ سال افسرده شده بود.ما همسایه شون بودیم.مامانم نمی ذاشت باهاش حرف بزنم یا برم پیشش بعد از یه مدت متوجه شدم اصلا حالش خوب نیس. بلاخره بعد دو سال مخفیانه رفتم تو خونه شون اون موقع هر دومون ۱۰ سال داشتیم یه تیغ برداشته بود و می خواست رگش رو ببره.من بهش کمک کردم با این موضوع کنار بیاد اگر اون روز یکم دیرتر رسیده بودم خودش رو می کشت.
میکا با دقت و تعجب به تمام حرف های ربکا گوش می داد.قطره ی اشک از روی گونه اش سر خورد و روی کیفش سقوط کرد. با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:کلارا این رو بهم نگفته بود.من نمی دونستم اون از من خوشش میاد.من باید چیکار کنم؟
----------------------------------------------------------------
اینم از پارت ۳
امیدوارم خوشتون اومده باشه
فردا پارت بعدی رو میدم
لایک و کامنت یادتون نره
بای عشقولیا:)