عشق حقیقی پارت ۱۰

MRKMSR MRKMSR MRKMSR · 1402/04/28 23:12 · خواندن 3 دقیقه

برید ادامه مطلب 

از زبون آدرین 

داشتم با تلفن همراهم صحبت می‌کردم که یهو مرینت خورد بهم و افتاد تو بغلم و لباش رفت تو لبام من شوکه شده بودم ولی حس خوبی داشت و میخواستم که بازم ببوسمش ولی جلوی همه داشتم از خجالت آب میشدم بخاطر همین سریع مرینت رو از خودم جدا کردم و بلند شدم و اونم بلند کردم و بردمش روی یه صندلی نشوندم و فکر کنم مست بود بخاطر همین اونجوی خورد به من بعد رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و انگشتمو روی لبم گذاشتم و با خودم گفتم یعنی میشه بازم ببوسمش کاش بشهههه خیلی خوب بود لباش نرم و عالی بودن و میشه گفت مثل شکالات بودن خیلی شیرین بودن با این اتفاقی که امشب برام افتاد مطمعنم که عشقم نسبت بهش ده برابر شده نمیدونم فقط میخوام پیشم باشه فقط و فقط پیش خودم کاش بشههههه سرمو تکون دادم تا این فکر ها از ذهنم بره بیرون ولی هر کاری میکردم نمیتونستم اون لحظه رو از ذهنم بیرون کنم از دستشویی صورتمو خشک کردمو از دستشویی اومدم بیرون که همه یه جوری نگام میکردن رفتم سمته مرینت که دیدم آلیا کنارش وایساده و داره صداش میکنه و تا منو دید یه لبخند شیطونی زد و رفت رفتم پیش مرینت یزره صداش کردم که دیدم جواب نمیده حتما همینجوری نشسته خوابش برده منم که نمیدونستم چیکار کنم دستمو رو انداختم زیر کمر و پاهاش و بلندش کردم و بردمش تو اتاق و خوابوندمش رو تخت بعدش یه نگاه به صورتش کردم چقدر موقعه ی خواب ناز بود خیلی بامزه شده بود به طوری که دلم براش ضعف رفت لباش یزره از هم فاصله داشت و خیلی آروم نفس می‌کشید و مثل یک بچه تو خواب عمیق بود ناخودآگاه لبخند زدمو زیر لب گفتم : مطمئن باش مرینت که یه روزی پیام کنارت میخوابم مطمئن باش از اتاق بیرون اومدمو به خودم گفتم بعد از پارتی میبرمش خونشون بعد دوباره رفتم تو پارتی 

۴ ساعت بعد 

ساعت ۱۱ شده بود و بلخره همه رفتنو منم خیلی خسته بودم بطوری که توان راه رفتن هم نداشتم یهو یادم افتاد که مرینت تو اتاقه و باید ببرمش خونشون ولی خوب شد به صاحب اینجا گفتم تا فردا بعد از ظهر اینجا دستمون باشه خیلی خسته بودم و نمیتونستم ببرمش خونشون تا فردا بعد از ظهر هم که وقت دارم پس برم بخوابم یه لحظه شیطونه بهم گفت برم پیش مرینت بخوابم ولی گفتم نه من همچین کاری نمیکنم ولی وسوسه کننده بود دوست داشتم بدونم وقتی بغلش میکنم و میخوابم چه حسی داره و یاد صورته نازش افتادم که باعث شد بیشتر وسوسه بشم ولی جلوی خودمو گرفتم و رفتم تو یه اتاقه دیگه لباسام رو عوض کردمو ولو شدم رو تخت خوابیدم

فردا صبح 

از زبون مرینت 

نور خورشید خورد به چشمام و کم کم چشمام رو باز کردم که دیدم توی یه اتاق بزرگ روی یه تخته دونفره هستم و آدرین هم جلوم وایساده و داره بهم نگاه میکنه بهش گفتم: ت........ت....تو تو اینجا چیکار میکنی تو اتاقی که من خوابیدم چیکار میکنی نکنه کار های نزاشت ادامه حرفم رو بزنم که خندید و گفت : من اینجا چیکار میکنم.؟ خانوم دیشب مست بودن و روی صندلی نشسته خوابشون برده تا اینو گفت همه چیز یادم اومد اما فقط یادمه که یه لیوان مشروب خوردمو مست شدم بقیش رو دیگه یادم نیست و آدرین ادامه داد : منم شمارو آوردم اینجا خواستم ببرمت خونتون ولی دیگه خیلی خسته بودم نتونستم پس اوردمت اینجا خیلی خجالت کشید سرخ شدم و نگاهم رو ازش گرفتم و با خودم فکر کردم که نکنه وقتی مست بودم کاره بد یا اشتباهی انجام داده باشم  دوباره بهش نگاه کردم و سوالم رو به زبون آوردم و گفتم آدرین دیشب زمانی که مست بودم کاره اشتباه یا بدی که انجام ندادم تا اینو گفتم بعد از چند ثانیه مثل لبو شد و گفت:......................

خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه پارت بعد رو میخواین ۱۶ لایک ۳۵ کامنت تا پارت بعد خدانگهدار