Tale of curse:افسانه ی نفرین |پارت هشتم

Witch Witch Witch · 1402/04/28 21:28 · خواندن 4 دقیقه

 

تکه ای از کتاب کوری میگه:

همیشه لحظه‌هایی هست که آدم چاره‌ای جز خطر کردن نداره.

 

و حالا ژاکلین به همین لحظه رسیده بود ، تنها راه او همین بود ، مرگ 
 

 

ژاکلین در اتاقی که از ابتدا وارد آن شده بود جلوی چشم همه آماده ی محکوم شدن بود ، تابوت های سیاه را کنار زده بودند و فقط تابوت های قرمز که در های ورود و خروج بودند در اتاق حضور داشتند ،  در میان درها دری کاملا ساده و چوبی مانند در های عادی خانه نیز وجود داشت ، ده ها خون‌آشام با اشتیاق منتظر اعتراف او بودند ، اما در میان آن جمعیت طرفداران ارباب دامیال نگران به نظر می‌رسیدند ، ژاکلین تصمیم گرفت بهترین مرگ را داشته باشد 
دهان گشود و فریاد زد « هرگز، اگر هم کسی این رو به من گفته باشه من اسمش رو نمیگم » 
ناگهان دری که از همه ساده تر بود با صدای بلند و بنگی باز شد و نوری طلایی و تیز به سراسر اتاق تابید و تاریکی اتاق را شکاف داد

ژاکلین برای لحظه ای نتوانست نگاه کند ،اما صدای جیغ و هیاهو را از کنار خود احساس میکرد ،  بعد با دستش سایه بانی برای خود درست کرد و ماری را افتاده در جلوی پای خود دید 
تمام خون آشام ها در مکان خود افتاده و بی هوش بودند 
همه به جز شخصی که در درگاه ایستاده بود 
||════||════||════||════||════||
ژاکلین سعی کرد به شعله ی نور در دست فرد نگاه نکند تا اینکه شعله ی نور به همانجا که از آن آمده بود برگشت  و ژاکلین توانست دقیق ببیند 
برای لحظه ای شوک عظمیمی وارد وجود ژاکلین شد به قدری که حتی نتوانست تکان بخورد ،

لیا آهسته جلو آمد و بی تفاوت بدون آنکه چیزی بگوید میان خون‌آشام ها چرخی زد ، ژاکلین خودش را با خیال راحت بر زمین ولو کرد و آسوده نفس کشید تا اینکه صدای زنک موبایلش را شنید و بلند شد 
او مطیعانه لیا را دید که تلفن ژاکلین را از جیب ماریا بیرون میکشد و تماسی که از طرف خودش بود را قطع می‌کند 
_«بلند شو بریم »
ژاکلین مطیعانه سر تکان داد و بلند شد ، او پشت سر لیا قدم برداشت تا اینکه صدایی از دور شنید 
« بوی انسان میاد»
_« حتما امشب خوراک خوبی خواهیم داشت »
_« اره »
رنگ از رخسار ژاکلین پرید و با نگرانی به لیا نگاه کرد ، طوری که انگار او سپر محافظش است ، لیا با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت و گفت « آفتاب داره غروب می‌کنه ، خون‌آشام های دالان پشتی بیدار شدن » بعد از در گذشت و ژاکلین را این سوی در تنها گذاشت ، ژاکلین نمی‌توانست بفهمد آنسوی در به کجا می‌رسد اما دوست نداشت اینطرف با خون‌آشام ها تنها بماند ، سریع از در رد شد و ....
||════||════||════||════||════||
امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 
پایان پارت هشتم 😁

 

راستی نظر بدین که کاور رو عوض کنیم یا نه؟


چیشد این پارت کم بود ؟ 😅

 


خب شوخی کردم هنوز تموم نشده ...  بریم ادامش 😅
||════||════||════||════||════||
ژاکلین قدم برداشت و از چهارچوب در گذشت ، نور شدیدی چشمانش را زد و بعد خود را در محیطی آبی رنگ و نجومی دید

ژاکلین مانند لیا در هوا معلق بود ، او در فضایی بدون جاذبه تکان میخورد ، ذرات حباب مانندی از کنارش تکان می‌خوردند

لیا خیلی ماهرانه به سمت مکانی شتاب برداشت و روی هوا نشست بعد در آنجا صندلی ای پدیدار شد 
لیا لب میزد ، طوری که گویی دارد صحبت میکند اما صدایی از او بیرون نمی‌زد

لحظه ای حس ععجیبی وجود ژاکلین را در بر گرفت ،او حس میکرد دیگر لیا را نمی‌شناسد ، حس میکرد لیا تغییر کرده

ژاکلین به دلیلی که نمی‌دانست حس شرم میکرد ، گویی اشتباه بزرگی کرده بود که نمی‌دانست 
بعد به ژاکلین نگاه کرد و گفت « به یه چیز دست بزن تا بتونی اطراف رو ببینی » ژاکلین متوجه نمیشد لیا چه میگوید اما به سمت صندلی شتاب برداشت و به آن دست زد ، بعد محیط کاملا تغییر کرد و جاذبه ای لیا را به سمت زمین کشید ، بعد او خود را در محیطی مانند اتاقی کوچک همراه با چندمیز و صندلی اداری دید ، اتاق تقریبا سفید بود اما همچنان محیطی نجومی و آبی رنگ همراه با حباب در هوایش جریان داشت

ژاکلین روبه رویش خانمی زیر شنل را دید 
همه چیز برایش تعجب برانگیز بود 
لیا دستش را بالا آورد طوری که انگار میخواهد سوگند بخورد 
و بعد شروع به خواندن یک ورد کرد 
« دست روی قلب
پا روی پا ،
من شناسایی میکنم تورا
به عنوان.... »
ناگهان اتاقی که در آن بودند محو شد و ژاکلین خود را روبه روی دری دید
لیا وردش را با کلماتِ « محفل خون‌آشام ها » تمام کرد ، البته ژاکلین از این بابت مطمئن نبود که آیا آن یک ورد بوده یا خیر 
سپس کلمات [محفل خون‌آشام ها vampires college ] بر روی تابلویی چوبی آویزان بر در پدیدار شد

ژاکلین نمی‌توانست اتفاقات اطرافش را حضم کند ، او با نگاهش به اطراف چنگ زد و بعد از دقایقی فهمید کجاست 
ژاکلین در راهروی طبقه ی دوم خانه شان بود 
اما راهرو به طرز غیرقابل قبولی تغییر کرده بود

راهرو .. راهرو .. دیگر آن راهروی سابق نبود

||════||════||════||════||════||

پایان پارت هشتم

چطور بود ؟

امیدوارم خوشتون اومده باشه 😁