Tale of curse: افسانه ی نفرین |پارت هفتم

Witch Witch Witch · 1402/04/28 12:42 · خواندن 7 دقیقه

ماریا مانند فرشته ی مرگ از پشت پنجره به لیا زل زده بود ، لیا نمی‌توانست باور کند که به این راحتی دوستش را برای همیشه از دست داده باشد

تنها کاری که توانست بکند این بود که تا حد امکان از آنجا دور شود ، قافل از اینکه گوشه ای از آن اتاق شوم ژاکلین درون تابوتی تاریک گیر افتاده است 

 

ژاکلین در تابوت تاریک به سختی نفس می‌کشید ، مانند مورچه ها تکان می‌خورد وبا تقلای بی‌خود تابوت را تکان میداد ، تمام تلاشش را میکرد تا انگشتانش با موبایلش برخورد کنند 
پارچه ی‌براقِ نرم و مخملی زیر تابوت اجازه نمی‌داد او به راحتی دستش به موبایلش برسد ، اما به سختی توانست موبایلش را به چنگ آورد ، ژاکلین زیر لب دندان قروچه کنان غر میزد ، او حسابی کفرش در آمده بود که چطور به راحتی در تابوتی خالی را باز کرده در حالی که صاحب آن بیدار و پشت سرش قرار داشت « لعنت به همه ی خون آشام های زیبا »

در تابوت باز شد و نور مانند شمشیری تاریکی را شکافت ، بعد از نیم ساعت در تابوت بودن ژاکلین بالاخره هوای تازه را استشمام کرد ، البته اگر هوای دالان سوم را هوای تازه حساب کنیم

خون آشام جوانی با قد بلند و پوستی بسیار سفید مانند دیگر خون آشام ها ژاکلین را از تابوت بزرگ و سیاه بیرون کشید و خیلی راحت بالا برد 
ژاکلین بی جان و توان در لباسش آویزان بود و به خون‌آشامی نگاه میکرد که اورا بالا میبرد ، خون‌آشام اورا رها کرد و ژاکلین وسط زمین افتاد 
نفس های مقطع ژاکلین خیلی طولانی بیرون می آمدند و تو می‌رفتند ، ژاکلین به کفش های براق و مردانه یِ خون آشامی نگاه کرد و برایش سوال شد خون آشام ها لباس هایشان را از کجا میخرند ؟

خون آشام جوان با یک دستش یقه ی شنلش را صاف و مرتب و سپس دستش را درون جیبش کرد « دنبال من بیا » سپس قدم های کوتاهش را به جلو برداشت  ، ژاکلین با سختی خود را بلند کرد و به دالانی که کف آن ولو بود نگریست

ژاکلین در دالان بسیار پهن با دیوار های کاغذ دیواری شده ، قدیمی و خاک گرفته شده ی آبی بود ، قدمت دالان بنظر زیاد بود ،تابلو های طلایی رنگ بر روی دیوار به عظمت مکان می افزودند

ژاکلین با دقت به اتاق خاک گرفته ی آبی نگاه کرد ، نقش و نگار های مرموز و طلایی رنگ بر روی دیوار خودی نشان میدادند ، بالای سر تابوتی بسیار زیبا و مشکی که ژاکلین چند لحظه قبل در آن خوابیده بود یک تابلوی بسیار بزرگ با قاب عکسی از طلای خالص وجود داشت 
عکس خون آشام جوانی با پوست بسیار سفید و موهای قرمز و براقِ کوتاه و نامرتب ، چشمان سیاهش با تاب و برق قرمزی به ژاکلین زل زده بود ، ژاکلین با دهانی باز به عکس روبه رویش نگاه کرد 
صدای خون‌آشام جوان از پشت سرش بلند شد « عکس من است ، پسر دوم ارباب دامیال¹» 
ژاکلین با چشمای درشت به خون‌آشام زل زد ، واقعا شبیه عکس بود
خون‌آشام ادامه داد « می‌آیی یا نه؟»
ژاکلین بلند شد و آرام روی فرش سرمه ای و طلایی قدم برداشت 
|════||════||════||════||════||
در آشپزخانه ی بزرگ و باشکوه خون‌آشام ها ، ژاکلین روی میز چوبی و منبت کاری شده ای با طرح خفاش و کوسن های سفید با نقش و نگار خفاش های قرمز نشسته بود 
بوی گوشت تازه به مشام ژاکلین میخورد ، او سعی کرد جلوی بینی اش را بگیرد 
خون آشام جوان گفت « من دانیال² هستم ، همون‌طور که فهمیدی یه ارباب زاده هستم »
ژاکلین با سر حرف اورا تایید کرد 
« تو تلاش برای کشتن خیلی از ما کردی »
ژاکلین دیگر تایید نکرد ، او از ترس به خود می‌لرزید 
دانیال جوان ادامه داد « و طبق قانون ما تو باید کشته بشی »
_« اما...»
_« وسط حرفم نپر ، من یه معامله باهات دارم ، دالان چهارم ، رییس خون‌آشام ها که حق من رو گرفته در دالان چهارم زندگی می‌کنه ، تو تنها راه برا خلاص شدن ما از شرش هستی »
_« یعنی چی قربان؟»
خون آشام جوان از اینکه ژاکلین به او می‌گفت قربان خنده اش گرفت « یعنی تو رییس و جانشینش رو میکشی »
_« اما سیر شمارو نمیکشه»
_« بله بو کردنش نه ، ولی چاقوی آغشته به خون و سیر می‌کشه ، می‌خوام اون مرد رو بکشی تا من بتونم به حقم برسم ، اگه من شاهزاده و رییس خون‌آشام ها بشم ، طبق قانون مون تورو نمی‌کشم و فقط مجازاتت میکنم »
ژاکلین لحظه ای سکوت کرد و با چشمان درشتش به دانیال جوان نگاه کرد 
خون‌آشام ادامه داد« قبول میکنی؟»
_« راه دیگه ای ندارم » 
خون آشام جوان پاشد و درحالی که بینی اش را گرفته بود چاقویی آغشته به سیر و خون را به سمت ژاکلین گرفت 
ژاکلین لحظه ای وسوسه شد که با چاغو دانیال جوان را بکشد ، دستش را به سمت چاقو دراز کرد ، دستش در هوا میلریزد ، چاقورا از دست خون آشام گرفت و به آن نگاه کرد 
|════||════||════||════||════||
ژاکلین سه عدد سیر را درون تابوت انداخت ، رییس خون‌آشام ها درون پارچه ی مخملی و بنفش به خواب رفته بود ، به این فکر کرد که شاید بتواند به لیا زنگ بزند و از او کمک بخواهد اما ناباورانه فهمید موبایلش نیست ، در حالی که دستش میلریز چاغو را بالا برد و به سمت سینه ی خون آشام خیلی سریع به حرکت در آورد اما وقتی نوک چاقو نزدیک سینه ی خون آشام آمد متوقف شد ، دستی محکم دست ژاکلین را گرفته بود و آن را پیچاند

ژاکلین با ترس به چهره ی خون‌آشامی که شبیه ماریا با چشمانی قرمز بود نگاه کرد ، خون آشام بلند فریادزد « بیدار شوید ، بیدار شوید کسی میخواهد ارباب را بکشد » خون آشام درون تابوت بیدار شد و با حراس و چهره ای پر ابهت و خشمگین به ژاکلین نگاه کرد « ببرش به سرسرای اصلی »

خون‌آشام زن همانطور که دستان ژاکلین را گرفته بود اورا کشان کشان به اتاقی برگشتاند که ژاکلین در ابتدا به آنجا آمده بود 
|════||════||════||════||════||
ده دقیقه بعد همه ی خون آشام ها در اتاق جمع شده بودند، بعضی درهم نشسته بودند و بعضی روی کول هم وایستاده بودند و به ژاکلین که دستانش بسته بود نگاه میکردند 
ارباب جوان( دانیال ) با تأسف روی صندلی منبت کاری سیاه نشسته بود و به ژاکلین نگاه میکرد ، ماریا هم که گویی دستیار او بود کنارش ایستاده بود

در آنسوی اتاق ارباب خون‌آشام ها با چهره ی عبوس روی صندلی با شکوهی نشسته بود و خون آشام دیگر که مانند خواهر دوقلوی ماریا بود کنارش ایستاده بود

ارباب سری به سمت ندیمه اش تکان داد « شروع کن ماری³» 
خون آشامی که گویی واقعا خواهر دوقلوی ماریا بود جلو آمد و فریاد زد « همه گی گوش‌کنید ، این انسان فانی تلاش کرده تا ارباب را بکشد ، ما طبق قانون به مجازات او میرسیم » سپس جعبه ای را بالا برد و همه نفس شان قطع شد ، گویی چیز خطرناکی در جعبه ی قهوه ای رنگ و خونین قرار داشت 
« اما قبلش به ما بگو کی به تو دستور داده بود ارباب را بکشی »
ژاکلین در حالی که زبانش گرفته بود گفت «ه.ه.هیچ..کس» 
ماری چاقو‌را در هوا نشان داد و گفت « این چاقو متعلق به آشپزخانه ی اشرافه ، راستش رو بگو »

ژاکلین دیگر نمی‌دانست چه بگوید ، به سرتاسر اتاق نگاه کرد ، تمام خون آشام ها با هیجان به او چشم دوخته بودند اما در چهره ی ارباب جوان نگرانی خاصی وجود داشت ، ژاکلین سرش را به سمت ماری برگرداند ، در میان دو راهی مانده بود 
آیا باید نام ارباب جوان را می‌گفت ؟ او که ارباب ژاکلین نبود پس نیازی به وفاداری به او نیز نبود 
اما ژاکلین به هرحال میمرد ، چرا باید یک نفر دیگر را همراه با خود به آن دنیا میبرد ؟
ژاکلین دهن باز کرد تا فریاد بزند اما ناگهان در ساده و بدون طرحی که در مرکز اتاق بود با شتاب و لگد سنگینی باز شد و نوری شدید در اتاق منعکس شد

|════||════||════||════||════||

پایان پارت هفتم

1_ Damial

2_Daniel

3_Marri

|════||════||════||════||════||

چون لایک ها دیشب دیروقت به ۱۰ رسید امروز دو پارت میدم ، امیدوارم مثل همیشه لذت برده باشید

اگه ایده و درخواستی برای ادامه ی داستان داری بگید

و توی نظرات حدس بزنید اون در ساده به کجا باز میشه و چه کسی اون در رو باز کرده بود ؟