Tale of curse: افسانه ی نفرین | پارت ششم

Witch Witch Witch · 1402/04/27 15:51 · خواندن 6 دقیقه

تکه ای از کتاب خودت را به فنا نده می‌گوید :

تنها چیزی که در زندگی مطمئن است ، این است که زندگی نامطمئن است .

 

در سنگین و چوبی تابوت انتهای دالان تاریک با صدای خشن و بلندی باز شد ، ژاکلین دعا کرد درست حس کرده باشد و آن یک تابوت قرمز بوده باشد 
دعای او مستجاب شد ، ژاکلین خود را در اتاقی که از اول در آن بود یافت ، آهسته به سمت پنجره قدم برداشت که سیری جلوی پایش فرود آمد ، نگاه کرد ..
یک سیر تپل هم درست روی پیشانی ماریا بود

ژاکلین پشت پنجره ایستاد و چهره ی لیا را دید ، تا حالا  ژاکلین فکر میکرد فقط برای گذراندن اوقاتش با لیا حرف میزند ، لیا خیلی زود خودش را به ژاکلین چسبانده بود ، گاهی ژاکلین حس میکرد دارد لطفی به لیا می‌کند که با او حرف میزند 
اما حالا حسی جدید را در دلش پیدا کرده بود ، او به لیا امید داشت ، با لیا دلگرم بود ، حس میکرد وقتی لیا باشد از هر خطری در امان است 
حالا حس میکرد لیا دوستش نبود ، حس میکرد بهترین دوستی است که دارد ، ژاکلین با تمام وجودش حس میکرد لیا مانند ستاره ی شانسش است
||════||════||════||════||════||
لیا سیر سوم را با پرت کردن ده متر آنطرف تر هدر داد ، سپس سیر چهارم را در منجلیق جاساس کرد و به سمت دیوار نشانه گرفت ، سیر قلتان در هوا پرتاب شد و به سمت پنجره رفت ، لیا دوستش را دید که به طرز متفاوت و امیدواری به او نگاه میکرد ، سیر شتابان مهر و موم را شکست و داخل اتاق رفت 
ژاکلین دستش را بلند کرد و سیر را در هوا قاپید بعد به پنجره بیشتر نزدیک شد و زیر پایش دست ماریا را له کرد

بعد متوجه شد اینبار لیا چیز ععجیب و گره زده شده ای را در منجلیق می‌گذارد و پرتاب میکند ، ژاکلین به چیز قهوه ای زل زد که با شتاب از کنارش رد شد و وسط زمین افتاد

ژاکلین موبایلش را در هوا پشت پنجره تکان داد ، بعد آن را روشن کرد و به لیا پیام داد 
لیا هم حرفش را فهمید و منجلیقش را کنار گذاشت 
ژاکلین تند تند شروع به نوشتن کرد « اینا چین؟»
_«سیر و طناب »
_«خب ؟» 
ژاکلین چند لحظه منتظر ماند اما لیا برعکس او با خیلی آرام پیام میداد ، ژاکلین حوصله اش سر رفته بود ، سمت طناب رفت و آنرا چرخاند ، بعد سیر را از آن آویزان کرد و دور گردنش پیچاند 
سپس فهمید پیام طولانی لیا بالاخره ارسال شد
« خون آشام ها "پورفیریا"دارند پس به سیر و آفتاب حساسن ، فقط کافیه یه سیر رو با چیزی له کنی تا کمی هوا بهش برسه و بوش پخش شه ، بعد اونو توی تابوت ها بزاری ، سیر تو این اختلال می‌تونه باعث رنگ‌پریدگی و عقب‌نشینیِ لثه‌ها شود که باعث می‌شه دندان‌ها بزرگتر به نظر برسند ، بعد خونریزی کنن ، گلو شون شروع به سوختن کنه و نتونن نفس بکشن ، اینطوری نمی‌تونی اونارو بکشی اما ضعیف شون می‌کنی »
حلقه ی نازکی از اشک در چشمان ژاکلین جمع شده بود ، برای اولین بار احساس قدرت میکرد 
برای اولین بار حسی در وجودش تپید "بقاطلبی "او برای اولین بار با تمام وجود میخواست زنده بماند 
میخواست زنده بماند ، چه این دنیا زشت بود و چه زیبا ، او این دنیا را با تمام سختی هایش ، با تمام زشتی هایش ، با تمام اتفاقات غم‌انگیزش و شکلات های شیرینش میخواست ، او میخواست زنده بماند و زندگی کند 
لیا باز هم پیامی برای او ارسال کرد « تا بقیه ی سیر هارو بندازم شروع کن ، احتمالا اونجا خون آشام های زیادی باشه »
_«این همه سیر رو از کجا میاری؟» 
_«یادت رفته خانواده ی ما سوسن پرورش میدن؟»
ژاکلین اولین سیر را برداشت و سراغ بزرگ ترین تابوت سیاه در مرکز اتاق رفت ، با دمپایی اش محکم بر روی سیر زد و کمی از سر آن له شد ، در میان منبت کاری های روی تابوت نام "اریکسون¹ نوشته شده بود ، ژاکلین در تابوت را باز کرد و در دلش حسرت خورد که چرا همه ی خون آشام های خطرناک زیبا هستند ، بعد سیر را در تابوت گذاشت و در را بست 
پشتش را نگاه کرد و سه سیر دیگر را در زمین دید ، رسما ماجراجویی طولانی و سخت ژاکلین شروع شده بود ، باید تمام سیر هارا در تابوت ها می‌گذاشت

سیر هارا برداشت و برای بار دوم دست ماریا را له کرد بعد سراغ اولین تابوت قرمزی رفت که یکبار در آن قرار گرفته بود 
||════||════||════||════||════||
 

 

 

لیا آرام روی سنگ های ریز نشسته بود ، از انتظار خسته شده بود اما گویا باید زیاد انتظار میکشید ، از حدود سه ساعت پیش که آخرین سیر را پرتاب کرده بود خبری از ژاکلین نیامده بود ، اگر سیر ها به اندازه نبودند چه ؟
او تکه ای گِل خشک برداشت و بر منجلیق گذاشت ، گِل با شتاب پرتاب شد و در میان هوا دو تکه شد و به مهرومومِ پنجره خورد و آن را شکافت و بعد به پشت پرده چسبید 
آجر ها آرام آرام محو شدند ، ناگهان لیا خشکش زد ماریا در حالی که پوستش به سفیدی برف بود و خونی از گوشه ی لبش می‌چکید پشت پنجره منتظر لیا بود

حالا او فهمید لیا او را میبیند ، سیر را با شتاب از پنجره بیرون پرت کرد و با صدای ظریف و ترسناکش فریاد زد « اینو بردار و ببر ، دوستت دیگه بهش نیاز نداره ، آن دنیا سیر زیاد داره»

ترس تمام وجود لیا را در بر گرفت ، او برای اولین بار در عمرش احساس ضعف و ناتوانی کرد ، از دوستش چیزی بیشتر از خونی گوشه ی لب خون آشام نمانده بود و از او هیچ کاری ساخته نبود

غم تمام وجودش را در بر گرفت 
او دیگر هیچ کاری نمی‌توانست برای دوستش کند ، تمام دنیا برایش سیاه و تاریک بودند ، قدمی برداشت و زمین خورد ، سنگی تیز و خنک پوستش را شکاف داد و خون قرمز رنگش از آن چکید ، لیا با سرعت بلند شد و از آنجا دور شد 
||════||════||════||════||════||

درون تاریک ترین دالان اتاقِ خون آشام ها ژاکلین به سختی و آرام می جنبید ، او درون تابوتی سیاه و خالی یه اینطرف و آنطرف لگد میزد اما در باز نمیشد

ژاکلین تنها دلخوشی اش به لیا بود اما نمی‌دانست چرا یک لحظه دلش فرو ریخت و احساس ناتوانی ترس و تنها بودن کرد
||════||════||════||════||════||

1_Ericson 

 

امیدوارم از این قسمت لذت برده باشید 

پارت بعد رو فردا میدم 

میتونید برا دیدن بقیه ی پارت ها روی برچسب [tale of curse ] بزنید 

اگه لایک ها به ۱۰ برسه امروز دو پارت میدم