رمان عاشقانه زندگی اجباری

ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ · 1402/04/27 13:00 · خواندن 4 دقیقه

پارت دوازدهم

های گایز❤️

با لایک و کامنتاتون حال کردم. نمی‌دونستم خوشتون میاد. داریم به بخش های منحرفیش نزدیک میشیم میتونم بگم که پارت بعد خیلی منحرفیییییییی هستتتتتت پس آماده باشید برید ادامه.....

لیدا:خانم دوپن.بفرمایید تو من میرم زیر تتخشو بگردم شما هم کمدشو بگردید.

مری:باشه لیدا.بازم ممنون.

لیدا:خواهش میکنم.✨

مری و لیدا هر دو اتاقو زیر رو کردن اما......

مری چیزی دید که نباید میدید....برگه ی مقتول ها(کسایی که به قتل رسیدن).تمامشون بود اما پدر و مادر مرینت توش نبود.میگید چرا؟ بعدا براتون تعریف میکنم.چون قراره خود آدری اعتراف کنه......صدای در قصر اومد.

لیدا:خانوم دوپن.بیاید بریم آقای آگرست اومدن‌.

مری:صبر کن.باید بفهمم پدر و مادرم چه بلایی سرشون اومده!

لیدا:خانوم دوپن الان آقای آگرست میاد و هر دومونو می‌کشه خواهش میکنم بیاید بریم.

مری:به درک. تو برو من میمونم.

چون مری به حرف لیدا گوش نمی‌داد لیدا دستشو کشید و هر دو آروم فلنگ بستن.مری رفت اتاقش و لیدا رفت به کارش برسه.در اتاق مری زده شد...

آدری:مری میتونم بیام تو؟!

جوابی نشنید....

آدری:مری؟!

#آدرین

رفتم تو و دیدم مری خوابه.آروم در و بستم و به اتاقم رفتم.همه جای اتاقم جوری مرتب شده بود که انگار دست نخورده.در اتاق باز بود و من شک کردم.رفتم در کشو رو باز کردم که دیدم یکمی بهم خوردس.فهمیدم مری به اتاقم اومده تا ببینه پدر و مادرشو کشتم یا نه. برای همین اعصابم خراب شد و چون کلید هنوز رو در اتاقمه و من کیلیدمو به لیدا دادم.حتما اونم با مری همکاری داشته.نفس عمیق کشیدم.کشومو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفته و کلیدش کردم.

رفتم طبقه ی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایین تا یکمی مشروب بخورم و مست شم و مری رو تا حد مرگ بترسونم تا دیگه به اتاقم نره.در یخچال و باز کردم و دیدم مشروب نیست.فک کردم باید هم لیدا رو به قتل برسونم و مری رو تا حد مرگ شده بزنم تا دیگه جرعت نکنه به اتاقم بره.

#مری

خودمو به خواب زدم.خیالم راحت شد چون فلنگو بستم.یهو متوجه شدم که در اتاق باز بود و کلید هم روش بود و کشو رو ول کردم و اومدم وای حالا چیکار کنم.

در فکر این بودم که یه هو زنگ گوشیم به صدا در اومد یه شماره ی ناشناس بود.به خودم گفتم جواب نمیدم شاید اون هم مثل آدرین باشه و منو با خودش ببره و از یه طرف هم به خودم گفتم میتونم خودمو نجات بدم.

تلفن و جواب دادم.📱

مری:الو بفرمایید.

ماتریکس(اسم پسر عمو ی مرینته):منم مری ماتریکس.

مری:تویی ماتریکس؟از انگلیس برگشتی؟

ماتریکس:آره،برگشتم و الان دکترم.قراره فردا برگردم و عروسیمونو بگیریم.

مری:واقعا؟آفرین!ماتریکس مسأله یه چیز دیگری ما....ما...ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم!

ماتریکس:چی؟چرا نمیتونیم؟مری چیزی شده؟

مری:نمیشه تلفنی گفت.باید باهات حضوری صحبت کنم.

ماتریکس:باشه.فردا میام فرودگاه.با ماشینم میریم همون کافه ی قدیمی که قبل از رفتنم به انگلیس قرار ازدواج گذاشتیم خوبه؟!

مری:آره،خوبه.منتظرتم.

ماتریکس:منم همینطور.

مری:کاری نداری؟!

ماتریکس:نه!

مری:پس خدافظ.مراقب خودت باش!

ماتریکس:باشه مراقبم.خدافظ.

شب شده بود.

تلفن رو قطع کردم و در اتاقم باز شد و آدرین و دیدم که با کمربند اومد تو.

آدری:داشتی با نامزد حرف میزدی؟!

مری:ن....ن...نه.من با کسی حرف نمیزدم!

آدری:خودم شنیدم.اسمش ماتریکس بود نه؟

مری:تو شعور نداری وای میسی دم در حرفامو گوش میدی؟!

آدری: اتفاقاً،اومدم شعور یاد تو بدم که دفعه ی دیگه به اتاقم نری!

مری:چ....چ...چ...چیکار....می‌کنی...آدرین؟

آدری:می‌خوام امشب زجر کشیدنت رو ببینم.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عه تمومید🥴🤡

ایندفعه سعی کردم بیشترش کنم.واسه پارت بعد که هیجانی و منحرفیه اینجا رو منفجر کنین.اگر پارت های قبل داستانو نخوندین رو برچسب قرمز رنگ پایین بزنید و پارت های قبلو بخونید.الان انگشت قشنگتو بزار رو لایک و اون طرف اگه نظر داری حتما برام بنویس.لطفا اگر کسی خوشش نمیاد نخونه و کامنت نده.