زندگی دوباره P1
سلام به همگی این رمان جدیدم هست امیدوارم که خوشتون بیاد بریم ادامه مطلب
در حال رقصیدن بودن که یه نا هماهنگی به وجود اومد و خانمی که پایین سن داشت نگاه می کرد گفت:باید بیشتر تمرین کنید فردا یه اجرا داخل نیویورک داریم تا اون موقع باید آماده باشین فعلا برین وقت استراحت بعد از ناهار بیاین ادامه تمریناتمون رو بدیم.
همه گفتن چشم و رفتن سمت سالن غذا خوری وقتی قدم هاش رو بر میداشت پاهاش درد می گرفت وارد سالن شدن و مثل همیشه یه سیب زمینی پخته با سبزیجات خیلی کم پیش میاد که گوشت بخورن.
_بازم سبزیجات.
_پاهام درد می کنه.
یونا کفش هاش رو در میاره پاهاش از تمرین زیاد تاول زده بود.
_همه ما هم پامون درد داره.
_سریع بخورین که بریم سر تمرین.
بعد از تمرین
یونا به خونه بر می گرده روی تختش دراز می کشه موبایلش رو یاز می کنه و وارد اینستا میشه و کامنت ها رو می خونه:
_شما آشغالین.
_با بدن نمایی بقیه رو گمراه می کنید.
_مردم تو رو بالا کشیدن وگرنه هیچی نیستی.
کامنت هایی هم از اونا خوب می گفت اون این کامنت ها رو چند سال می دید براش درد ناک بود و هیچوقت نمی تونست راحت بین مردم بده و با بقیه ارتباط بگیره همیشه جلوی خونش پر از خبرنگار بود یه بار با اونا مصاحبه کرده بود اما اونا حرف های اون رو تغییر داده بودن و طوری اون رو نشون داده بودن که انگار آدم خیلی بدی هست از اون روز خیلیا جلوی خونش میومدن و سنگ پرتاب می کردن چند بار پنجره اتاقش رو شکونده بودن موبایل رو خاموش کرد و پتو رو روی خودش کشید و یه دل سیر گریه کرد تا اینکه خوابش برد و صبح با صدای آلارم گوشی از جاش بلند شد و وسایلش رو جمع کرد ساعت یک پرواز به سمت نیویورک داشتن چمدانش رو بست و منتظر موند تا بیان دنبالش زنگ آیفن رو زدن وقتی صدای زنگ رو شنید رفت بیرون خبرنگار ها به سمتش اومدن و ازش سوال می کردن دو نفر جلوی خبر نگار ها رو می گرفتن و راه رو براش باز می کردن تا اینکه سوار شد و راه افتادن به سمت فرودگاه سوار هواپیما شدن و هواپیما به سمت نیویورک حرکت کرد وقتی به نیویورک رسیدن موبایلش رو روشن کرد ۱۲ تا تماس از دست رفته داشت نگاران شد تا حالا انقدر تماس از دست رفته داخل پروازش نداشت سریع زنگ زد به داداشش صداش ناراحت و گرفته بود.
یونا:چی شده داداش؟
_یونا کجایی مامان...مامان..
یونا:مامان چی؟
_مامان مرده.
موبایل از دست یونا افتاد و شروع به گریه کرد مرگ مادرش دردش رو چند برابر کرد دوستاش دورش جمع شدن و ازش پرسیدن چی شده خبر نگار هایی که اونجا بودن شروع به عکس گرفتن کردن و چند نفر جلوی اونا می خواستن بگیرن اما فایده نداشت خبرش خیلی سریع پیچید و حرف های مختلفی رو می گفتن که همش دروغ بود وقنی به هتل رسیدن مدیر برنامه هاشون رف پیش یونا و گفت:تسلیت میگم درک می کنم خیلی سخته اما ما بلیت ها رو فروختیم و شب باید اجرا کنی.
یونا:باشه من میرم بالا داخل اتاق.
_همه نرو بزار بچه ها هم باهات بیان.
یونا:نه تنها باشم بهتره.
_باشه هر طور راحتی.
یونا سوار آسانسور شد بغض کرده بود به طبقه بیست رسید کلید رو یادش رفته بود مثل انسان های مست راه میرفت سمت پنجره ای که آخر راه و بود رفت و پایین رو نگاه کرد به همه اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر کرد پنجره رو باز کرد و رفت روی لبه و پایین رو نگاه می کرد مردم جمع شدن و به آن نگاه می کردن بعضیا جیغ و داد می کردن همینطور که به پایین نگاه می کرد چشماش از گریه تار میدید یکی از پاهاش رو بیرون برو و پرید پایین افتاد روی سایه بان هتل و کمی از ضربه رو گرفت و روی زمین افتاد خون اطرافش رو گرفت مردم بالای سرش جمع شدن و کم کم چشماش بسته شد.
ممنون که این پارت رو خوندین😘😘