Tale of curse: افسانه ی نفرین|پارت پنجم
سیلاس پسر هفتم جادوگر به دختر کوچک خود ، شاهزاده ی آینده گفت « در تاریکی همه چیز بسیار ترسناک است ، در تاریکی موجودات بسیاری وجود دارد ، در تاریکی تو آنها را نمیبینی و نکته ی خوب این است که آنها هم تورا نمیبینند »
:دیالوگ مورد علاقه ی ژاکلین زمانی که در انبوهی از تاریکی میان خون آشام های خطرناک قرار گرفت
لیلی آجر های فرو ریخته را میدید که آهسته سر جایشان برمیگردند و درون اتاق را به تاریکی میکشانند ، اما .. آن آجر ها واقعی بودند؟
||════||════||════||════||════||
پرده های توری آهسته تکان میخوردند و ژاکلین را از درون احاطه کرده بودند ، ژاکلین به خون آشامی که روبه رویش آهسته آهسته جلو می آمد زل زده بود ، خون از گوشه ی لبش آرام آرام میچکید و بر روی کفش براق و سفیدش میریخت
_« سلامم ، من ماریا هستم و اسم تو هم شامه » خون آشام با صدای مست و بی رمقی این را گفت و جلو آمد
ژاکلین دیگر راه فراری نداشت ، برگشت و با دستش به مهرومومِ پنجره مشت زد ، دیواری هلوگرامی و بیرنگ جلوتر از پرده ایجاد شده بود و مانع بیرون رفتن ژاکلین میشد ، اما چیزها میتوانستند از بیرون به داخل بیاید
لیلی نمیدانست آن داخل چه خبر است ، اما میتوانست خطر را حس کند ، خم شد و میان زمین جست و جو کرد چشمش به سنگی افتاد و آن را برداشت ، با تمام توانش سنگ را به سمت دیوار پرت کرد ، جایی که حس میکرد دوستش در آنجا غیب شد ، او درست حدس زد و برعکس همیشه نشانه گیری اش قوی بود
سنگ از میان دیوار توهمی و مهر و موم رد شد و درست وسط پیشانی ماریا پیاده شد
||════||════||════||════||════||
ماریا خون آشام نسبتا قدبلندی بود ، پوست سفید و براقی داشت و چشمان سیاهش در تاریکی مانند تکه ای الماس میدرخشیدند ، اما دقیقا همین مشکل او بود
ماریا از اول کودکی چشمانی سیاه داشت اما دوستان و خواهرانش ، یا تمام دخترانی که میان خونآشام ها محبوب بودند چشمانی مانند حلال ماه خونین داشتند
موهای سیاه ،پرکلاغی و براقش صورتش را احاطه کرده بودند که سنگی محکم وسط پیشانی اش فرود آمد ، ماریا سلانه سلانه عقب رفت و کف زمین پهن شد
ژاکلین جیغش را خفه کرد و آرام آرام ابراز خوشحالی کرد ، از پشت پنجره لیلی را دید
در آنسو لیا سقوط دختری با موهای پرکلاغی را پشت قاب پنجره دید ، بعد چهره ی درهم آشفته ی ژاکلین که لبخند میزد و به لیا نگاه میکرد ، ژاکلین سعی کرد طوری فریاد بزند که خون آشام دیگیری بیدار نشود « این داخل پر خون آشامه» و لیا به سختی توانست حرفش را لبخوانی کند
ژاکلین در دلش دعا دعا میکرد که دوستش ایده ای داشته باشد و به طوری که او نمیدانست معجزه کند ، اما در کمال ناباوری اش لیا را دید که پا به دویدن گذاشت و از آنجا دور شد
ژاکلین پشت به پنجره کرد ، گوشه ای قوز کرد و آرام آرام گریست
تلالو های آفتاب هر لحظه گواه از کمرنگ شدن میدادند و او اینبار واقعا تنها بود ، البته نه تنهای تنها
او میان هزاران تابوت و خون آشام های درون آنها که منتظر غروب آفتاب بودند تنها بود
||════||════||════||════||════||
چشم های بسته ی ژاکلین سنگین شده بود و چیزی نمانده بود اورا به سمت خواب سوق دهد ، او هراز گاهی از خواب میپرید و به خون آشامی که کمی جلوتر از او پخش بر زمین شده بود نگاه میکرد
ژاکلین روی زانو هایش نشست و به ماریا نگاه کرد ، او نسبت به چند دقیقه قبل جابه جا شده بود ، فکری ناگهان در سر ژاکلین جریان پیدا کرد
او از دست های ماریا گرفت و اورا به سمت زیر پنجره کشاند و زیر نور رهایش کرد ، آفتاب بر روی صورت و بدن خونآشام میخورد و اورا به شدت میسوزاند و رنگش را سرخ میکرد ، خون آشام به تندی نفس میکشید و خود را اینطرف و آنطرف میکرد
ژاکلین آرام آرام در قسمت های تاریک اتاق قدم میزد ، دمپایی صورتی و براقش بر روی چوب فشار وارد میکرد و صدایی مانند باز شدن دری قدیمی با لولاهای زنگ زده از خود ساطع میکرد
ژاکلین به مرکز اتاق تاریک رفت که با شمعی روشن شده بود ، در اتاق پنج تابوت بزرگ سیاه با منبت کاری های خاص وجود داشت ، در کناره های منبت کاری ها ،نام هایی روی تابوت ها کنده کاری شده بود که گویی برای خون آشام ها بود
سه تابوت قرمز رنگ هم از دیوار آویزان بود ، درواقع به آن چسبیده بودنپ ، ژاکلین تصمیم گرفت قبل از مرگش توسط خون آشام ها کمی با محیط جدید خانه اش آشنا شود وسپس با ترس و احتیاط در تابوت قرمز را باز کرد
پشت درِ تابوت ، دالانی تنگ و دراز و تاریک وجود داشت ، در اواسط راه چراغ هایی قدیمی و کم نور و حتی شمع هایی بر روی مشعل وجود داشت
ژاکلین آرام آرام در دالان قدم برداشت و سعی کرد به شیره های نَموری که از سقف آویزان بود توجه نکند ، او در دالان گرد پیچید و به سه تابوت سیاه رنگ رسید ، برای ژاکلین سوال شد که آن تابوت ها واقعا مانند فیلم ها تخت خواب خون آشام ها هستند یا خیر ؟
ژاکلین به مسیرش ادامه داد تا به تابوتی قرمز و چسبیده به دیوار رسید ، در آن را بار کرد و وارد دالانی دیگر با دیوار های قرمز شد و در آن به حرکت افتاد ، دالان تقریبا مرتب تر و تمیز تر بود ، دیوار دارای کاغذ دیواری ععجیب و قرمزی بود و با تابلو های طلایی تزیین شده بود ، فرش قرمز و با شکوهی با دور دوزی های طلایی هم بر کف آن پهن بود ، ژاکلین بعد کمی جلو رفتن به تابوت سیاه و براقی رسید که بسیار تمیز تر و بهتر از بقیه بود ، آرام گوشه ی تابوت را بلند کرد و با تصویری نفس گیر مواجه شد ، خون آشامِ مردی قد بلند با لباس هایی مرتب و گران قیمت در تابوت خوابیده بود ، ژاکلین خیلی آرام در تابوت را بست و به سراغ تابوت بعدی رفت ، در تابوت سیاه بعدی هم خون آشام خانمی تپل و قد کوتاه در ابریشمی قرمز خوابیده بود و دندان های نیش کوچکی از گوشه ی لبش بیرون زده بود
ژاکلین در تابوت را بست و به راه خود ادامه داد ، ناگهان خون آشامی را روبه روی خود دید
||════||════||════||════||════||
ژاکلین سریع پشت تابوت مخفی شد و خود را جمع و جور کرد ، مرد جوانی ، درواقع خون آشام جوانی با موهای پرکلاغی به طوری که انگار برق آنها را گرفته جلو آمد و در تابوت قرمز بزرگی که چسبیده به دیوار بود ناپدید شد ، ژاکلین سریع بلند شد و به سمت مخالف آن تابوت دوید
به اولین تابوت قرمز روی زمین که رسید درش را باز کرد و با راه پله ی بسیار تاریک مواجه شد ، سپس داخلش رفت و در سیاهی مطلق پنهان شد
ژاکلین هیچ چیز را نمیدید ، همه چیز به طرز غیرقابل کنترلی ترسناک بود ، اما او یاد دیالوگی در کتاب محبوبش افتاد
جایی که شخصیت مورد علاقه اش ، جادوگر پدر سیلاس به دختر کوچکش گفت « وقتی همه جا تاریک است یک نقطه ی مثبت وجود دارد
اگر در تاریکی چیزی وجود داشته باشد که تو نتوانی ببینی
او هم تورا نمیتواند ببیند »
ژاکلین با این فکر که اگر خون آشامی در آنجا باشد نمیتواند بفهمد او خون آشام است یا خیر به انتهای پله ها رسید و از در تابوت خارج شد و خود را در همان اتاق اولیه دید
||════||════||════||════||════||
خب این پارت هم تموم شد 😁 از اواخر این هفته رمانی که درخواست دادید رو هم امیدوارم شروع کنم
راستی برای رمان برچسب گذاشتم ،پس میتونید با زدن روی برچسب پارت های دیگه ی رمان رو هم ببینید 😁 امیدوارم لذت ببرید
||════||════||════||════||════||
نظر ، لایک و نقد و حمایت یادتون نره 😁