نجات زمین(پایان)
سلام به همگی به پارت آخر رسیدیم از همه کسایی که همه این ۶۰ پارت خوندن ممنونم خب دیگه بریم ادامه مطلب 😘😘
ماریوس سریع شروع به جذب انرژی گوی ها کرد که لوسیفر خندید و گفت:اگر انقدر سطح پایین هستی من از اینجایی که هستم حرکت نمی کنم تا دلت می خواد انرژی جذب کن.
ماریوس داشت انرژی جذب می کرد که زیر پاش خالی شد و به شکل دره در اومد که آخر اون دره مواد مذاب بود ماریوس داخل بئد آینده در اثر همین اتفاق مرد نمی دونست چکار بکنه چشماش رو از ترس بست که صدای زنی رو شنید:ماریوس چشمات رو باز کن.
ماریوس چشمش رو باز می کنه و میگه:من مردم؟
_نه من مامانتم تو اینجا نمی میری پس چشمات رو باز کن از گوی هات استفاده کن اینطوری عناصر به تو آسیب نمی زنه هر جا که گیر کنی من کنارتم پس نترس.
ماریوس با تعجب چشمش رو باز می کنه اون همینطوری داشت سقوط می کرد به پایین نگاه کارد و یاد حرف مامانش افتاد که گفته بود از گوی هات استفاده کن با گوی باد همه مذاب ها زو سرد کرد و بعد یه درخت درست کرد که به اندازه اون دره بالا رفته باشه وقتی رسید به بالای دره لوسیفر داشت می رفت که برگشت و به اون نگاه کرد و گفت:فکر کردم که مردی مهم نیست خیلی طول نمی کشه.
ماریوس احساس کرد که فشار انرژی که اونجا بود بیشتر شده جمع شده بود فشار انرژی داشت مچاله می کردش هر چقدر که اون رو جذب می کرد تموم نمیشد و فشار انرژی بیشتر میشد که یه نور از جسم اون بیرون اومد و انرژی رو دور کرد و دوباره وارد بدن ماریوس شد.
لوسیفر:پسر اگر زنده موندی ازدواج نکن چون زنت مردشم دست از سرت بر نمی داره.
ماریوس استخون هاش از شدت فشار انرژی درد می کرد لوسیفر با یه جهش خودش رو سمت ماریوس پرت کرد خیلی سریع بود یکی از گوی های گیاه رو برداشت و وقتی به ماریوس رسید اون گوی رو داخل دستاش شکوند همون موقع همه جا پر از گیاه های مختلف شد و قفسه های گوی هم گیاه گرفت ماریوس اطراف رو نگاه کرد اما لوسیفر رو ندید که یه شاخه از درخت دور دستش پیچید اون سریع اون درخت رو خشک کرد و دستش رو آزاد کرد که لوسیفر با یه گوی دیگه سریع اومد و دوباره گوی رو شکوند اون گوی آتیش بود همه گیاهان شروع به آتیش گرفتن کردن اطراف اون پر از چاله آتیش شده بود لوسیفر جلوی اون وایساده بود اگر می خواست اون و بکشه این بهترین فرصت بود انرژی خیلی زیادی جذب کرده بود چیزی نمونده بود که به یه هیولا کامل تبدیل بشه لوسیفر به اون نگاه کرد یه نیمه هیولا شده بود تازه فهمید که چکار داشته می کرده می خواست ا اون دور بشه اما ماریوس دنبال اون می رفت و همینطوری انرژی جذب می کرد و تبدیل به یه هیولا کامل شد لوسیفر ترسیده بود چشماش از ترس گرد شده بود اون داخل منطقه اون هیولا بود و اگر اون هیولا بزرگتر می شد اون رو داخل انرژی سیاه خودش می برد و اون رو می کشت.
ماریوس حالا وارد گوی شده بود که دوما رو دید.
دوما:چکار می کنی هیچ می دونی اگر بخاطر کاری که کردی یکی از گوی هات نابود بشه تا ابد همینجا می مونی.
ماریوس:اگر این کار رو نمی کردم امکان نداشت بتونم اون رو داخل بئد خودش شکست بدم اما نگران نباش اون گفت کمکم می کنه!
دوما:اون؟
ماریوس:مادرم.
دوما:مادرت مرده.
ماریوس:می دونم.
هیولا همینطور داشت انرژی جذب می کرد و بزرگتر می شد که پای لوسیفر رو گرفت و داشت اون رو می کشید داخل خودش لوسیفر قبل اینکه کامل کشیده بشه یه آهن خیلی تیز درس کرد(چون داخل بئد خودشه هر چیزی می تونه درست کنه)و با اون پای خودش رو قطع کرد و افتاد روی زمین خودش رو روی زمین می کشید با دستاش تا بتونه از انرژی سیاه اون فرار کنه اما خون زیادی داشت ازش می رفت ماریوس به جسم خودش برگشت و انرژی سیاه رو جذب کرد و بالای سر لوسیفر رفت داشت می مرد چندین کاغذ اونجا ضاهر شد که داشتن از بین می رفتن.
لوسیفر:چ..چرا؟
ماریوس:چی می گی؟
لوسیفر:من نتون..نتونستم برای ... م..مردم یه قه.. قهرمان باشم.. اما..همیشه می خواستم که من رو.. قبول کنن.. م..من بد نبودم اما آدم ها مجبورم.. کردن که این کار..ها رو بکنم..من فقط می خوا..می خواستم که من رو.. قبول کنن..م.من..
ماریوس جلوی ذهنش رو گرفت و گفت:با خوشحالی بخواب من درکن می کنم منم تنها بودم شاید اگر با تو اینطور رفتار نمیشد هیچوقت این اتفاق ها نمی افتاد تو زندگی سختی داشتی پس راحت بخواب.
لوسیفر:ازت..ممنونم من..همیشه فکر..می کردم آینده..چیز..م.مشخصی هست اما تو نشونم دادی که آینده رو..ما می نویسیم..از اینجا برو..به زودی این بئد با.. مرگ من نابود می شه.
ماریوس:تو هم بیا اگر جسمت اینجا بمونه کامل نابود میشه.
لوسیفر:من.. الان قدرت جابه جایی.. رو ندارم.. تو برو.
ماریوس:ببخشید بابا و بلند شد و به زمین برگشت کم کم لوسیفر چشماش بسته شد بئد اون کامل نابود شد و جسمش هم از بین رفت پیمانش نابود شد و همه چیز به حالت عادی خودش برگشت ماریوس به زمین بر گشته بود و همه هیولا ها از زمین به بئد خودش رفته بودن همه از برگشتن خوشحال بودن و از شدت خوشحالی داد می زدن.
فیلیکس پس بالاخره برگشتی حالا می خوای چکار کنی؟
ماریوس:نمی دونم ولی می خوام آینده رو به بهترین شکل بسازم آینده ای که این اتفاقات داخل اون نیفته چون این ما هستیم که با تصمیم هامون آینده رو می سازیم.
پایان
از همه کسایی که این رمان رو خوندن تشکر می کنم تا رمان بعد بای😘😘