ژاکلین میان زندگی و مرگ مانده بود 

نمی‌دانست چیزی که میدید حقیقت داشت یا خیر 

اما حدس میزد گوشت و خون شیرینی برای یک خون آشام داشته باشد 

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

 

ژاکلین در حالی که به سختی خود را کنار لبه ی پنجره نگه داشته بود به پرده های برش خورده ای مکان کرده بود که بر روی زمین فرو ریخته بودند ، ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد 
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
او یاد تمام رویا ها ، داستان ها و افسانه ها افتاد ، یاد شاهزاده ها و شاهدخت هایی که برای تحقق بخشیدن به آرزو های خود با گره زدن پارچه ها ، ملافه ها و به دندان کشیدن لباس های خود ، از پنجره ی قلعه بیرون می‌رفتند

ژاکلین برای بار دوم پشت پنجره نیست شد و لیا را با منظره ی پنجره ی خالی تنها گذاشت ، او با قیچی خیاطی نچندان تیزش پرده هارا به صورت نوار های نسبتا نازکی برش زد ، پرده هارا دو به دو تا کرد و بهم گره زد ، حداقل می‌توانست خود را به طبقه ی اول برساند

از سوی دیگر لیا با ناراحتی نشسته بود و پاهای بی‌قرارش را روی سنگ فرش تاب میداد ، پس از پنج دقیقه بالاخره دوستش دوباره در پشت قاب پنجره ظاهر شد ، اینبار خودش را به چیزی بسته بود ، لیا پاشد و تلاش کرد متوجه شود ژاکلین قرار است چه کار کند و اورا دید که آهسته پشتش را به بیرون میکند و خودش را به سمت پایین سوق میدهد .


ژاکلین ابتدا آهسته پاهایش را از پنجره به بیرون راند، یاد وقتی افتاده بود که پاهایش در ارتفاع بسیار زیادی از زمین تکان می‌خوردند ، او خودش را از دست هایش آویزان کرده بود ، بعد یکی از دست هایش را ول کرد و با آن پرده های تکه تکه را گرفت ، پاهایش را بر روی دیوار گذاشت و با حراس از اینکه نیرویی دوباره اورا به اتاق برگرداند با پاهایش سریع به دیوار لگد زد و خو را از آن دور کرد

لورا ژاکلین را دید که با شدت از دیوار دور شد و به طور منحنی کمی پایین تر به سمت دیوار بازگشت ، اتاق ژاکلین در طبقه ی دوم بود و زیر آن هیچ اتاق دیگری موجود نبود ، ژاکلین با سرعت به سمت دیوار رفت و پاهایش را بر روی آن گذاشت ، ناگهان دیوار فرو رفت و محو شد ، پنجره ی بازی که جای دیوار پدید آمد، ژاکلین را در خود ، یعنی اتاقی جدید در پیکر خانه_فرو کرد و بلعید 
لیا با هیجان ، استرس و ترس به پنجره ای که پدید آمده بودشم دوخت و منتظر خبری از دوستش نگی ماند

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ژاکلین در کنار دویا سه آجری که فرو ریخته بود نشسته بود و سرش را گرفته بود ، ذرات خاک و گرد و غبار در زیر نور معلق بودند ، پرده ی توری دور کمر ژاکلین تکه پاره بر روی زمین اتاق ریخته بود ، ژاکلین سرش را بلند کرد و با چهره ی فاقد احساس دختری ترسناک ، با پوستی سفید ، گونه و لب هایی سرخ و به خون آغشته ، با موهای سیاه رو به رو شد

درست مانند خون آشام ها، نه او شبیه خون آشام ها نبود ، او واقعا خون آشام بود ، ژاکلین نگاهی به اتاق تیره و قبر هایی با سنگ و چوب کنده کاری شده ی سیاه انداخت 
سپس نگاهش را به سمت خون آشام دختر انداخت ، او مست و سلانه سلانه سمت او می آمد .

ژاکلین از او ترسید و با تمام توان خود را به پنجره چسباند ، باز هم تلاشش را کرد تا از پنجره بیرون بپرد ، اما پنجره اینبار واقعا مهر و موم شده بود ، گویی راه ورودی برای مرگ وجود داشت اما این راه برای زندگی نبود

خون آشام به او نزدیک تر شده گفت « پس شام امشب زود اومد ».
ژاکلین فقط پنج قدم با او فاصله داشت ، پنج قدم تا مرگ... 

 

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد ، پارت قبلی چطور بود ؟ بنظرتون چه اتفاقی افتاده ؟

😁منتظر نظرات تون هستم