Tale of curse: افسانه ی نفرین . پارت سوم

Witch Witch Witch · 1402/04/25 21:18 · خواندن 6 دقیقه

ژاکلین بعد از آنروز همیشه سعی میکرد به فانتزی های درونش توجه کند 

اگر او این تخیل را نداشت !! اگر انیمیشن ها و داستان های افسانه ای و تخیلی نخوانده بود !! اگر به اسب رویاهایش اجازه ی تاختن نمی‌داد ، چگونه می‌توانست با موجودات جادویی مبارزه کند ؟ 

تلالو های ظریف نور خورشید از میان پرده ی توری رد میشد و به صورت ژاکلین میخورد و پشت پلک های بسته اش را آهسته می‌سوزاند،نور اورا آرام آرام از دنیای خواب به سمت واقعیت سوق میداد 
ژاکلین بعد از حدود ۷ باز قلت خوردن بر روی ملاقه های گرم تختش بیدار شد و به تصویر منعکس شده ی خودش در آینه نگاهی انداخت ، دستی بر موهای پریشانش کشید و آنهارا مرتب کرد

پاهایش را تاب داد و پایین از تخت پرید ، هنوز خواب آلود بود و سلانه سلانه به سمت در اتاق رفت ، دیشب وقتی برگشته بود نسیم ملایمی می‌وزید با این وجود نسیم در اتاقش را محکم بسته بود ، البته او همچنان واقعه های دیشب را به خاطر نیاورده بود 
ژاکلین پاهای سستش را کنار در ورودی گذاشت و به دستگیره ی در فشار آورد ، در کمال تعجبش در تکان نخورد ، صدای بوقی مانند صدای اردک غول‌پیکری بیرون در بلند شد و ژاکلین با ترس پرید 
بعد از چند لحظه احتمال داد خیالاتی شده باشد ، با تزلزل گوشش را به در چسباند و چیزی نشنیده ، دوباره دستش را روی دستگیره گذاشت و فشار داد اما در همچنان باز نشد

روی زمین نشست ، چفت در طوری بود که معلوم میشد در قفل نیست ، پس چرا باز نمیشد ؟
ژاکلین تقلا میکرد و به در ضربه میزد ، آن را هل میداد و از زوایای مختلفی دستگیره را می‌چرخاند اما نتیجه نمی‌داد ، تازه به خاطر آورد دیشب چه اتفاقی افتاده است

ژاکلین با ترس به سمت گوشی اش رفت ، دستش می‌لرزید و مکان اشتباه را نشانه می‌گرفت ، به سختی با لیا تماس گرفت « س.س.سلام لیا ، میتونی همین الان بیای خونه مون؟ _اره اره خیلی واجبه »

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
حدود نیم ساعت بعد تن ژاکلین کاملا سرد شده بود ، پشت پنجره قوز کرده بود و به بیرون نگاه میکرد ، دست نوازش گرمِ آفتاب پوستش را گرم میکرد و می‌سوزاند ، اما ژاکلین همچنان می‌لرزید ، در این نیم ساعت چندین بار صداهای ععجیبی از خانه بیرون زده بود 
ژاکلین لیا را دید که آرام آرام سمت خانه می آمد ، سمت پنجره رفت و تاجایی که می‌توانست از آن آویزان شد ، فریاد زد « لیا چرا آنقدر دیر کردی!!!»
_«باشه حالا چی شده؟»
لیا با دستش سایه بانی در برابر نور خورشید درست کرد 
_« لی.لی.....د.د.در اتاقم باز نمیشه » 
لیا نیشخندی زد ، اما وقتی صورت مانند گچ و لرزش ژاکلین را دید نیشخندش محو شد ، ژاکلین با لرز کلید را از پنجره بیرون پرت کرد تا لیا آن را بردارد 
لیا کلید را در هوا قاپید و به سمت ورودی دوید ، ژاکلین همچنان میلرزید
[خرشششششششششش ] صدای چنگ چیز شدیدی بلند شد و ژاکلین خودش را جمع و جور کرد ، اگر اتفاقی برای لیا می افتاد چه ؟ یعنی چه کسی و چه چیزی وارد خانه شان شده بود ؟

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
آن پایین لیا کلید نقره ای و رنگ و رو رفته ی خانه ی دوستش را در دست داشت ، آرام کلید را درون در فرو برد ، کلید را چندبار چرخاند اما در باز نشد ، در جهت مخالفش عمل کرد اما باز هم در باز نشد 
عرق سرد از پیشانی لیا شروع به ریختن کرد ، لیا با لرز به اطراف نگاه کرد ، محکم خودش را به در کوبید اما حتی صدای تلق هم از پر بلند نشد
لیا پریشان شده بود ، اوضاع از چیزی که فکرش را میکرد خطرناک تر بود [ فیششش‌غیژژژژژژ] ، صدایی از آنطرف خانه به گوش رسید 
واقعا موجود ععجیب و خطرناکی در خانه ی ژاکلین بود ، باید هرچه سریع تر اورا بیرون می آورد ، با گوشه ی چشمش به طبقه ی دوم که اتاق ژاکلین بود نگاه کرد ، سنگی را در دست گرفت و فریاد زد « مگی!! بار نمیشه » بعد محکم با سنگ به در کوبید 
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ژاکلین منتظر بود در اتاقش باز شود اما اتفاقی نی‌افتاد تاکه صدای لیا از بیرون پنجره آمد « مگی باز نمیشه »
ژاکلین با ترس سمت پنجره رفت و به دوستش چشم دوخت ، لیا هم از آن پایین به ژاکلین نگاه میکرد تا اینکه ژاکلین رفت و پشت پنجره غیب شد 
لیا کم کم داشت نگران ژاکلین میشد ، حالا دست های او هم می‌لرزید ، گوشی اش را بیرون آورد و سعی کرد با آتش‌نشانی تماس بگیرد اما شماره ی آتش‌نشانی را بلد نبود ، تصمیم گرفت در اینترنت در مورد آن جست و جو کند که متوجه ی ژاکلین بر روی پنجره شد 
ژاکلین مانند دیوانه ها بر لبه ی پنجره ایستاده بود «لی¹, می‌خوام بپرم»
_« باشه بپر میگرمت »
لیا ناگهان به خودش آمد و فهمید چه شده ، دست پاچه دستانش را تکان داد و فریاد زد « نه نه نه نکنی»
اما دیر شده بود ، ژاکلین از پنجره پرید و به سمت زمین پرت شد ، باد موهایش را تکان میداد، منظره ی پریدن او درحالی که باد موهایش را هم ریتم با پرده تکان میداد بسیار زیبا بود ، ناگهان پرده به طرز اسرار آمیزی به دور دستانش پیچید و اورا داخل کشید ، با اینکه پرده دور ژاکلین پیچیده بود و اورا هر لحظه بیشتر در خود فرو میبرد ،آن پایین نفس لیا بند آمده بود 
لیا شاهد ترسناک ترین لحظات عمرش بود ، ژاکلین از او تقاضای کمک کرده بود اما حالا لیا آن پایین در حالی ایستاده بود که شاهد نبرد و بلعیده شدن دوستش توسط پرده بود ، لحظات به سختی و می‌گذشتند  ، پرده ی توری هر لحظه بیشتر به ژاکلین می‌پیچید ، تاحدی که اورا کامل بلعید و مانند کرم در پیله کرد ، بعد خود به خود ول شد و بر زمین افتاد

ژاکلین در حالی که به سختی خود را کنار لبه ی پنجره نگه داشته بود به پرده های برش خورده ای نگاه میکرد که بر روی زمین فرو ریخته بودند ، ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد 
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
1_lee: ژاکلین عادت داشت مدل های مختلف مخفف نام دوستش را امتحان کند
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ممنون که این پارت رو خوندید ، پارت سوم رو همین امشب میزارم ، قراره خیلی مهم و هیجان انگیز باشه و به سوالای ذهن تون جواب بده، امیدوارم لذت ببرید و لطفا لایک و نظر یادتون نره