نجات زمین P58

kastel kastel kastel · 1402/04/25 13:17 · خواندن 3 دقیقه

سلام حرفی ندارم بریم ادامه مطلب

وقتی که ماریوس همه ماجرا رو تعریف کرد و گفت نمی تونه ادامه بده فیلیکس جلو رفت و اونو زد و گفت:من گوی خودم رو ندادم به تو که بدون اینکه تلاشت رو بکنی بگو نمی تونم شرمندگی تو واسه من هیچی نمیشه من گویم رو به تو دادم می دونی داخل این دنیا بدون گوی فقط یه لاشه هستی آسون ترین طعمه برای هیولا ها اگر تو تونستی آینده و ببینی من هر روز دارم با ترس نداشتن یه جای امن می خوابم بقیه اون رو از ماریوس جدا کردن و فیلیکس هنوز به حرفش ادامه می داد:من هر روز شاهد مرگ همرزمان بودم انقدر این خبر رو شنیدم که دیگه عادی شده بود دیگه نمی خوام این خبر رو بشنوم پس برگرد به اونجا و برای آخرین بار هم که شده بجنگ.

ماری آروم رفت و کنار ماریوس نشست و گفت:داداش هر بار که آینده رو می دیدم یک قدمی مرگ بودم اما از حمله ها فرار می کردم انگار آینده همش در حال تغییر بود.

ماریوس:یعنی تو هم میگی که بر گردم؟

ماری:نه فقط میگم سر نوشت درست نیست تو خودت سر نوشت رو می نویسی.

ماریوس به زمین خیره شده بود انگار داشت فک می کرد بعد از جاش بلند شد و اشک هاش رو پاک و به سمت فیلیکس رفت و گفت:منو ببخش بر میگردم تمومش می کنم دوباره میام پیشتون.

فیلیکس آروم شد و گفت:متاسفم که مجبورت می کنم بری.

ماریوس:می خوام برگردم از بقیه خداحافظی گرفتم فقط تو موندی.

فیلیکس:من خداحافظی نمی کنم پس زنده برگرد.

ماریوس:باشه من دیگه میرم قبل رفتن چند بار برگشت و به بقیه نگاه کرد و رفت داخل یه بئد برای ورود به بئد گوی ها به یه جواهر نیاز داشت می خواست که اون رو برداره اما اون جواهر چند تا نگهبان داشت که غول هایی که از عنصر ها بودن اون داخل بئد آینده اونا رو دیده بود خنثی کردن حمله های اونا کار راحتی بود چون می تونست با گوی ها جلوشون رو بگیره جلو رفت و غول ها به محض دیدنش بهش حمله کردن اون صبر کرد تا بیان نزدیک بعد حمله هاشون رو خیلی راحت خنثی کرد و با دست زدن بهشون همه انرژیشون رو جذب می کرد و خیلی راحت تونست اونا رو شکست بده جلو رفت جواهر رو برداشت و وارد بئد گوی ها شد یا شیشه مثل بئد آینده اونجا بود که جواهر رو گذاشت داخل اون و تونست بده داخل وقتی وارد اونجا شد انگار انرژی ها داشتن بهش فشار وارد می کردن می تونست انرژی رو داخل فضای اطراف احساس کنه اونجا منبع بزرگی از انرژی بود جلو رفت فشار انرژی اون رو کند کرده بود بین قفسه های گوی رو گشت که از دور یه نفر رو دید به اون نزدیک شد و اون برگشت و به اون نگاه کرد گفت:پس بالاخره اومدی بهتره که از راهی که اومدی بر گردی دلم نمی خواد که پسرم رو بکشم.

ماریوس:ولی من می خوام تو رو بکشم.

لوسیفر خندید و گفت:با دیدن بئد آینده بازم اومدی شجاعتت به خودم رفته قبل از جنگ بزار یه چیزی رو بهت بگم چیزی که داخل بئد آینده دیدی قابل تغییره تمام این سالها من اونجا می رفتم و همه چیز رو نگاه می کردم انسان ها همش در حال تغییر آینده بودن ما انسان ها موجودات قدرتمندی هستیم چون می تونیم آینده رو تعین کنیم من همینجا آینده رو تعین می کنم.

ماریوس:نیومدن که حرفات رو بشنوم داخل زمین هر لحظه ممکنه دوستام بمیرن پس بیا سریع تمومش کنیم.

اوسیفر:باشه.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘