رمان عاشقانه زندگی اجباری
پارت نهم
#مرینت
به طلوع آفتاب خیره شده بودم.قبل از ازدواج با آدرین همیشه بهم امید و انرژی انتقال میداد.اما الان فرق میکنه.الان نه امیدی دارم نه انرژی....انگار که یه زباله باشم که مردم آشغالاشونو پرت کنن تو من.کی فکرشو میکرد اون مرینت سابق که خوشبخت ترین انسان روی زمین بود و کلی نقشه و خیال و تفکر واسه ساختن آیندش داشت،تبدیل به یه دختر ترسو که هر کی میبینتش وابستش میشه.
کاش به حرف آلیا گوش میدادم و به این روز نمیفتادم.خیلی بده.لباسامو تنم کردم و از پله ها اومدم پایین و به آشپزخونه رفتم.عین یه خانوم با کلاس و پولدار سر میز نشستم و صبحانه خوردم.ظرفا رو جمع کردم و مرتب داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم.
آدری:مرینت،این کار خدمتکاراس نه تو!من میخوام اینجا راحت باشی.
مری:راحتم! امروز خدمتکارا استراحت کنن!من خودم همه ی کارا رو انجام میدم.
آدری:ولی.....
مری:همین که گفتم؛خدمتکارا برید.امروز مرخصید.
آدری:باشه،حالا که خودت اصرار داری؛من نمیتونم چیزی بگم.در کل خسته نباشی.
من تمام کارای خونه رو انجام دادم و به اتاق آدرین رفتم و در زدم.
آدری:بیا تو!
مری:میخوای اتاقتو مرتب کنم؟!
آدری:نه،نمیخواد.تمیزه.
مری:اما ظاهر اتاق اینجوری نیست.
آدری: بله،همینطوره.من میرم آشپزخونه قهوه بخورم.
مری: مشکلی نیس.
تمام اتاق رو گرد گیری و مرتب کردم تا به کمد و وسایل شخصیش رسیدم.
با خودم گفتم:اونکه دیشب به جاهای حساس و شخصی بدنم دست زد.پس منم به وسایلش دست میزنم.تنها کاری هست که میتونم بکنم.
عه تمومید 🤡
چیکار کنیم؟
بهتون میگم
این پایین انگشت خوشگلتو بزار رو دکمه ی لایک و نظر قشنگتو این پایین برام بنویس!
شرط برای پارت بعد که هیجانی و طولانی خواهد بود:کامنت و لایک بالای ۴۰